از جهان نمیترسی؟
4 سال پیش

‌‌
به ما که هنوز پشت لبمان سبز نشده بود گفت” آمده‌اید حوزه چه کنید؟!”

بعد عمامه را روی سرش گذاشت، دستی به ریش‌ها کشید و

گفت “میخواهید ریش‌هایتان که رنگ عمامه‌تان شد شما را به چه بشناسند؟”

نگفتیم آمده‌ایم دکتر و مهندس بشویم. عبا را روی کولمان کشیدیم و فکر کردیم که باید چه بشویم؟

به من که رسید گفتم آمده‌ام مسلمان بشوم!

عینک را روی صورت چروکیده‌اش جا به جا کرد و گفت از یک جهان کفر نمیترسی؟

غروب آسمان را سرخ کرده بود که رفت بالای خاکریز انارکی و رو کرد به ما دویست سیصد جوان

که آمده بودند زبان سرخ و سر سبزشان را به باد بدهند و گفت” آمده‌اید برای چه؟

زور اضافی نزنید! نه توفیق است نه تکلیف! دعوت است!

خانم باید دعوت کند” صلوات را که فرستادیم و یازینب را که گفتیم گریه‌مان گرفت.

شدیم بچه‌ای در بغلِ مادری با چادری سوخته. بچه‌ای که زار میزد از ترسِ ماندن و نمیترسید از مُردن!

افسر ناجا که کلاه ضدشورش را بالا زد و سرفه‌ای کرد و نفسی گرفت و یقه‌ام را چسبید

و تنم را چسباند به دیوار و فریاد زد” اینجا چه میکنید؟ نمیترسید دستشان به شما برسد؟!

گفتم از آن‌ها که علیه عقایدمان شعار میدهند و به جای بحث، فحش میدهند

و پایش که برسد جنازه‌مان را میسوزانند نمیترسم!

ازینکه کنار این‌ها زندگی کنم میترسم! شما نمیترسید؟

الغرض که شلیک اولین گلوله‌ جنگ چه داخل چه خارج، دست ما را از هرچه به آن متعلق باشیم رها میکند.

دو خط وصیت مینویسیم و دو کتاب میجنگیم!

مشغول کار و بار هم که باشیم رها میکنیم و میدویم تا به دار!

آخر ما خوب یاد گرفته‌ایم از سردار بی‌سر و دست که

باید دست شست از این دارِ مکافات. من دلم قرص است!

حاجی کسی نبود که دست ما را توی پوست گردو بگذارد و برود!

نگران انقلاب نباشید! حنا بگذارید و خضاب کنید!

خمینی هم که رفت خدایش بود! بود و هست الی الابد! ترسی‌ اگر هست

از آن باشد که نکند این کشتی که میرود ما همراهش‌ نرویم!

هرچه ‌تعلق دارید ببُرید! ببوسید دست دلبر را تا دیر نشده!

هرچه دوستت دارم به دل مانده به لب بیاورید و به قلبش الصاق کنید.

هربار طوری در آغوشش بگیرید که انگار بدنش جزئی از شماست!

عطر تنش را به دست بچکانید که دیر یا زود آغوشتان بوی باروت میگیرد.

سینه را خالی کنید از کینه‌ها و حنجره را از دروغ،

که وقتی دست حرامی به گلویمان رسید و برید چرک بیرون نزند!

چشم‌ها را از هرچه که محرمِ دل نیست خالی کنید تا به چشم دشمن افتاد

لرزه به تنش بیندازد! مثل چشم‌های حججی!

از دنیا ببرید مثل چمران، بگویید مثل آوینی، بخندید مثل بلباسی،

بدوید مثل حدادیان در کوچه‌های غریب شهرتان..

 

سید مصطفی موسوی