حالا که اینها را مینویسم، آسمان نتوانسته بغضش را فرو بخورد، مثل من که نتوانستم ننویسم! بارانِ تندِ بیرحمی میبارد، از آن بارانها که کمی زیرش قدم بزنی به تمامی گناهانت اعتراف میکنی! نمِ اشکهای ابرها را روی شیشه سرد میبینم، پاییز است دیگر! دل ابر هم طاقت ندارد ..
معشوقهی من سلامالله؛ اینجا نیستی و این غربت لایَنحل را درمانی نیست! نشستهام کنار کتابهایم، مفاتیح آشیخ عباس قمی را زیر و رو کردهام، جایی من بابِ وصال نگفته است! من اما گوشهی کتاب اصول به یادگار نوشتم دلِ آدمِ ابن آدم اگر نگیرد که آدم نیست! ما که علیهالسلام نیستیم، موسایِ نبی هم اما شاید میترسید سینهاش از این دنیا تنگ بشود که از خدایش ” ربّ اشرَح لی صَدری ” خواست! تازه او که نبی بود و معصوم! ما که عبدِ روسیاهِ خداییم! محبوب من رضیالله، ما که از این غم راضیایم، خدا هم راضی باشد! غم اگر سرت را به گریبان ببرد، نگاهت را از خلق بگیرد، رویت را به محبوبِ ارض و سما بکشد، و بشود آنچه امیرِمومنان گفت که “در میان مردم باش اما با مردم نباش” خوب است.
لابد جام بلا را خدا داده که بدانیم زندهایم و بدانیم که هست، وگرنه مرده باشد آنکه دردی ندارد! شاید خدا خواسته اگر غمی هست بعدِ سجدهی آخرِ نماز به خودش بگوییم! و بدانیم تنها اوست که دردها را درمان میکند!
لا به لای کتابها دراز میکشم، عبا را روی چشمهایم میکشم، و آهسته میگویم: الهی رضاً برضاک لا معبود سِواک ..
سید مصطفی موسوی
پاییز ۱۳۹۸