بی ‌لیلی
4 سال پیش

چه شب‌ها که خیابانِ انقلاب را قدم زده‌ام

بی‌آنکه حتی نگاهم به نگاهِ مردان و زنانِ عبوری بیفتد!

راستش را بخواهی میترسم از آن‌که مردی را دست در دستِ معشوقه‌اش ببینم،

از آن‌که جوانی را ، عاشقی را ، دلّبری را ، کسی را ببینم که به آغوش کشیده کَس دیگرش را،

یا ببینم غرق شده‌ای را بینِ بازوانِ دیگری! گوش‌هایم را گفته‌ام نشنوند اگر لفظِ شیرینِ “عشقم” را کسی گفت،

که پشت بندش “جانم” جواب بدهد میانِ همهمه‌ی روزهای آخرِ سال، تمامِ عزیزِ دلِ کسِ دیگری!

سرما دارد کمتر میشود و دست‌ها آخرین روزهایِ بوسه‌های گرمِ خیس را به خودشان تجربه میکنند،

دیگر کِی زمستان بیاید؛ کو تا هوا سرد شود،

تا مردی به جای شالگردن دست‌هایش را دورِ گردنِ هم‌سرش بپیچد

و حواله بدهد حق‌النساء را به گوشه‌ی لب‌هایِ یخ‌زده‌اش!

بهار می‌آید بی آنکه بپرسد زمستان را چگونه سرکرده ایم!

بهار می‌آید و اصلا هیچ دلش نمی‌سوزد به حالِ جوانی که لحظه‌ی سال‌تحویل، دستانش ، دستانِ او را نمیگیرد!

زمستان می‌رود، زمستانِ بی‌رحم می‌رود و خاطراتِ شیرین را تلخ‌ میکند و تلخّ‌ترّ میبرد،

منِ زاده‌ی زمستانِ سردّ را هم رها میکند!

چه روزها که با فکرِ شب‌ها، به سر کرده‌ام،

چه ساعت‌ها که گذرِ عمرِ خویش را ،بی‌لیلی، قرّن‌ها پنداشته‌ام!

دلمّ خوابِ ابد می‌خواهد،

آن‌جا بی‌همهمه‌ی اَصوات و اَفکار و خطوات، راحت به لیلی‌ام فکر میکنم،

حتی اگر خودش را نداشته باشم، خودش را، دستانش را ، آه.. دستانش را ..

 

سید مصطفی موسوی
خیابانِ انقلاب، نرسیده به وصالّ