آدمها یک جایی شک میکنند، به راهی که آمدهاند، به اعتقادی که به دست آوردهاند، به تمام کلمات و جملاتی که در ذهنشان ردیف کردهاند و به زبان قسم خوردهاند برایش! یک جایی خسته میشوند از فریاد زدن، و بعدتر از التماس کردن! بعد قهر میکنند باخدا و سر آخر مات و مبهوت نگاه میکنند و میسپارند به خودش، یعنی کاری که باید اول میکردند آخر میکنند! من هم همین بودم، خدا را عاشقانه صدا میزدم، جواب که نمیآمد میشکستم، گرهام کورتر که میشد التماسش میکردم! میرفتم شاهعبدالعظیم از کوچه پس کوچههای باریکش تا خود حرم اشک میریختم، دست از ضریح برنمیداشتم و خدا را به بندهی خوبش قسم میدادم که باز کند گره را.. کار که از کار میگذشت، برمیگشتم، خیابانهای شهر را پی نشانهای نیمههای شب بالا و پایین میکردم تا صبح بشود! شما نبودین آن موقع که دست انداخته بودم به ضریح شاهچراغ به هرکسی که عزیز است قسمش میدادم که “بشود” ،که اشک ریختم، که اول دوستانم را دعا کردم بعد خودم را، آخر سر هم “نشد” یا “نخواست” یا “تقدیر” بود! نمیدانم.. حکمتش را هم نمیخواهم بدانم! تمام این سالها خیلی چیزها را خواستم و نشد! خیلی روزها دویدم و نرسیدم! خیلی شبها از خدا خواستم فردا صبح را نبینم اما دیدم! غم دیدم، سختی دیدم، اشک ریختم، نشد، نرسیدم! اما هنوز زندهام.. میخواهم بگویم هنوز هم انگار آغوشِ خدا را باز میبینم، میدانی؟ فکر میکنم آن لحظه که امیدم ناامید بشود باختهام! و تا وقتی نفس میکشم هنوز امید هست.. و امید دارم که “بشود” حالا هرطور که خودش صلاح میداند، بَدِ ما را که نمیخواهد قربانش بشوم..
خوش ندارم شرح دل بدهم به غیرِ دلّدار،
اما اینها را هم نوشتم برای شمایی
که شاید میخوانید و همدردّ باشید
و ناامید و خسته..
سید مصطفی موسوی
میدان ولیعصر(عجلاللهتعالیفرجه)
۲۸ تیرماه ۱۳۹۹