داد زد که: “اسلحه را همانطور دستتان بگیرید که انگار دست معشوقهتان است! ” سرخ و سفید که شدیم گفت: “و طوری بمانید و بجنگید که انگار این آخرین باریست که میمیرید” پشتبندش سینهاش را جلو داد و صدایش را توی گلویش انداخت و ابروها را گره کرد و گفت: “ز مرگ که نمیترسید؟! ” چشمهایمان جوابش را داد که بعد با صدایی آرامتر گفت: “چون اگر شهید نشوید باید بارها بمیرید!”
گفت از مرگ نمیترسید؟ گفتیم از مرگ نمیترسیم! گفت “باید بارها بمیرید!” و الحق و الانصاف که مُردیم! هربار بچهای را سر چهارراهی مشغول بازی و بازیگری دیدیم که شیشهی ماشینی پایین میرفت و اسکناس چروکیدهای کف دست چرک گرفتهاش میگذاشت. هربار که به این فکر کردیم که این همه لباس گرم در مغازه هاست اما کارتنخوابی صبح از سرما جنازهاش را میبرند. که غذا در رستورانها هست و زیاد هم هست، اما کسی شب از گرسنگی میخوابد و گاهی هم میمیرد. هربار که به گوش شنیدیم سواره از پیاده خبر ندارد. هربار به چشم دیدیم آدمها داراییهاشان را به رخ ندارها میکشند. قرار بود همهشان دکتر و مهندس بشوند اما تیشه گرفتند به دست و دل شکستند! تیشهای که فرهاد با آن قرار بود به حق، دلِ شیرین به دست بیاورد اینها به باطل گرفتند!
راستی مایی که ماندیم و جاماندیم چه عجیب روزگاری داریم! هم از مرگ نمیترسیم و هم زندگی دارد به اسارت میگیرد و میترساند و میکشدمان..
سید مصطفی موسوی
۱۹ دیماه ۹۹