با آنکه گاهی شرایط سیاهتر از آن بود که خبرگزاریها میگفتند و نمیگفتند، اما من هیچ یاد ندارم که سیاهنمایی کرده باشد! یک غرِ سیاسی از او در آرشیو صداوسیمای ما و بیبیسی آنها نیست. یک بار نشد که از کسی، حتی مقام مسئولی، علناً گلایهای کند. کار میکرد و گزارشِ کاری، کار نمیکرد! مردم ثمرهی کارهایش را دیده بودند که کاری به آن بیکارههای مکّارِ آنورِ آبی نداشتند. زخمهای تنش، پلکهای خستهاش، گودی زیر چشمانش، دستِ مجروحش، رحماء بین خودمانش، اشداء علی الکفارش، باعث شد بشود اسطورهی ملی! کسی که دیگر بعید است تا مادر گیتی چو او فرزند بزاید!
مذبوحِ فرودگاهِ بغداد، حاجیِ ما، #لفظ نبود! خودش بود! اتفاقا چهره تیپیکالِ حزبی هم داشت. هم یقهاش را میبست هم ریش میگذاشت. هم پاس دار بود و هم سر دار! او همان آقای جمهوری اسلامی بود. هم کف خیابانهای تهران، هم خارج از مرزهای ایران. پس چرا همه دوستش داشتند؟ و چرا کسی ما را که علی الظاهر این ظواهر را داریم دوست ندارد؟
صبح روز تشییع را یادتان هست؟ همه آمده بودند و گریان آمده بودند و گریان رفتند خانههایشان! هنوز هم بعد از یکسال و اصلا تو بگو هزارسال، هرکجا اسمش، عکسش، حرفش بیاید، دلمان میرود و گریه میآید ما را. چرا کسانی که جمهوری اسلامی را قبول نداشتند او را عاشقانه بدرقه کردند؟ چرا انگار همه پدر از دست دادیم؟ داغدار عزیزی شدیم که شاید حتی یکبار هم از نزدیک ندیده و نبوئیده و به آغوش نکشیده بودیمش؟ جا دارد به این سوال فکر کنیم و برای جوابش بدویم! که لفظ کفایت نمیکند! تا زخمهای تنمان، پلکهای خستهمان، گودی زیرچشمانمان، دستِ مجروحمان جواب سوال را بدهد انشاالله..
سید مصطفی موسوی
میدان انقلاب، دیماه ۱۴۰۰