سال نو مبارک
3 سال پیش

سال‌های اول کودکی‌مان #نوروز وقتی مبارک می‌شد که اضطراب نوشتن تکلیف عید را پشت سر می‌گذاشتیم. بعدتر اسکناس هزاریِ تا نخورده را از لای قرآن عمه‌جان می‌گرفتیم و مادر می‌گفت که برایمان نگه می‌دارد تا بزرگ شویم. بزرگ که شدیم خبری از #اسکناس نبود. سال نو، لباس نو، آدم‌هایی که دیگر در خانه‌شان نمی‌شد موز برداریم، باید ادای باادب‌ها را در می‌آوردیم، تعارف می‌کردند، استدعا و خواهش می‌کردیم و #عید مبارک بود به این که ما بزرگ شده‌ایم، آقا شده‌ایم. صدایمان که دو رگه، پشت لبمان که سبز شد، خنده‌های مصنوعی را کنار زدیم، رُک‌تر شدیم، رُک‌تر گفتند هر روزی که دلت #شاد باشد عید است! که نبود..

ما پیِ روزی #حلال می‌دویدیم، از مردم بخیل به خدای کریم پناه می‌بردیم. آقا #امام_رضا را قسمش می‌دادیم به خواهرش معصومه، پنجره فولاد، امامزاده صالح و #شاه_چراغ هرچه عبد خوب خدا که شناخته بودیم چسبیدیم و قسم دادیم که رزقمان، حالمان، یارمان‌‌، خوب شود، که نشد. فهمیدیم این غم، در اوج شادی هم ته‌نشینِ دلِ پرده‌نشینِ ماست، باید عادت کنیم! که نکردیم..

اما برای ما آن سال معنی “مبارک” می‌شد اینکه از سوریه پرچم‌ پیچ برگردیم. هیچکس پشت سرمان صدایمان نزند جوان ناکام. دود اسپند بپیچد، #حلوا بخورند خلق‌الله، #کباب بدهند نهار به دوست و آشنا‌. و روی سنگ قبرمان با خط قرمز بنویسند”عاقبت‌ بخیر شد”، که نشد..

حالا که آن روزها گذشته می‌فهمم که عید، امروز است. همین که بزرگی بالای سر سفره‌ی #سبزی‌_پلو بنشیند. همین که درب خانه را که باز کنی صدایی آشنا جوابِ سلامت را بدهد. امروز که اسممان را چندنفری بدانند برای فاتحه خواندن. بود و نبودمان فرق کند برای دوستان و جمع‌مان، که نمی‌کند..

راستش را بخواهی دل ما و حال جهان، زمانی خوب می‌شود که بوی #نرگس در جهان بپیچد، همه بعد از عمری جنگیدن با خودی و نخودی، زخم‌های دستمان را به شاخه‌ی #زیتون بکشیم، دیگر صورت هیچ دختری اشک نبیند، مگر اشک شوق! هیچ پسری در دفتر نقاشی‌اش اسلحه نکشد. غم برود، بوی #بهار برسد و همه در هوای آقایی نفس بکشیم که جهان در ذیل سایه‌اش امن و امان است! و الهی مستدام باد هرکجا هست، خودش و سایه‌ی سربازانش‌..
‌ ‌
‌‌
سید مصطفی موسوی
یکِ یکِ هزار و چهارصد و یک