عشق بی‌منطق
3 سال پیش

ما عمامه‌ به‌ سرها سال‌های اول طلبگی‌مان منطق مظفر میخوانیم، شیخ استاذ آن‌جا یادمان می‌دهد که مغلطه کدام است و یا سفسطه چیست، به ما اما نگفته بود صدایت را که نازک میکنی و می‌گویی دوستت دارم از کدام نوع است؟ یا صدایت که میزنیم و جانم که میشنویم باید به کجا دخیل ببندیم که این تن تحمل شنیدنش را داشته باشد؟ ما چه میدانستیم بغلت بوی دریا می‌دهد، و کشتی ما مغروقِ همیشه‌ی آغوشت خواهد شد! من تاریخ خوانده‌ام! میدانم که من یونس نیستم! اما و لااله‌الا‌انت سبحانک انی‌ کنت من‌الظالمین! من به یقین میدانم خدای ماهی‌های ته اقیانوس، خدای ما انسان‌های روی زمین هم هست! تو از کجا میدانی قعر خیالت، بحر مکافات نیست؟ و خدا از حال هیچ عاشقی فارغ نیست! که معشوقه اگر اهل وفا باشد، به آغوش یار اگر‌ رسید چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید الحمدلله ! که او خوب میداند حمد برای خداست و یار ایضاً! همه از خداست و اِنا الیه راجعون! قلب‌هایمان هم که یکی شد به خدای سبحان برمیگردد! پناه می‌برم به خدا از شَر چشم‌هایت به دست‌های دلبرانه‌ات! پناه می‌برم از حرف‌های مردم به حرف‌های خدا، به حرف‌های رسولِ خدا، آن‌جا که می‌گوید” لا تحزن ان الله معنا” و ” ان معی ربی سیهدین” میگوید ناراحت نباش، نترس! خدا با من است! هدایتم میکند! راستی نمیدانم کدام بین‌الطلوعین بود که دست‌هایم بین دست هایت نبود، خیال برم داشت، بی‌خوابی به سرم زده بود، چشمم روی کتاب، جایی نیمه‌شبی انگار شرح زده بودم به سطورِ شیخ، که خدای عاشق‌ های به هم رسیده، خدای عاشق‌های به هم نرسیده هم هست ..

سید مصطفی موسوی
شانزدهم محرم هزار و چهارصد و هجران