” شماها فقط بلدین فاتحه بخونید؟ فقط وقتی افتادیم کف این خیابونا جون دادیم بعدش یادواره شهدا برامون میگیرید؟! اون موقع عزیز میشیم؟” و بعد صدایش را پایینتر آورد انگاری که با خودش حرف میزند:” بسیجیِ خوب، بسیجیِ مُردهست سردار؟” احمد اینها را فریاد میزد بر سر آن مقامِ مسئولی که کمی آنطرفتر ایستاده بود و دلش گرم بود به حجمِ موتوریهای سوسکیپوشِ پشتسرش، یک دستش بیسیم بود، یک دستش گوشیای که آنتن نمیداد. ما کفِ خیابان بودیم، کنار موتورهایمان، من چشمهایم را بسته بودم و روی زمین دراز کشیده بودم، بیآنکه مراعات کنم که لباسم کثیف نشود، حتی خونِ روی یقهام را هم پاک نکرده بودم، به لباسم بیشتر میآمد! میدانی؟ آخر خونِ خودم بود، لباسِ خودم بود! آن دخترکِ مو بلوندِ چشم سبز هم که سنگ را پرتاب کرد به صورتم، همشهریِ خودم بود، او هم لابد مراعات نکرده بود لباسم را و چشمهایم را، او حتی ندیده بود بغضِ چشمهای قهوهایم را از این رویارویی..
دراز کشیده بودم روی زمین، ما همینجا بودیم، درست میدان انقلاب، انقلابِ بعد از آزادی، ما نه از آزادی آمده بودیم، نه به امام حسین(ع) رسیده بودیم؛ ما از سمت کارگر، از میدانِ خراسان آمده بودیم، بغض شده بودیم همه، به تِریجِ قبایمان برخورده بود که کسی بخواهد ایرانِ مارا سوریه کند! قبایِ تنمان را توی حجره گذاشته بودیم، شلوارهای شیشجیبی که همه جیبهایش خالی بود را پوشیده بودیم و آمده بودیم! با همان لباسهای شخصیمان، با همان موتورهای شخصیمان، با جانّهای شخصیمان! آمده بودیم که نگذاریم ایران سوریه شود، که اگر کتک میخوریم لااقل دخترکِ مو بلوندِ چشمسبزِ ایرانی بزند ما را، نه خارجیها، نه داعشیها ..
دودِ اشکآور که بلند شد، جمعیت”بیشرف بیشرف” میگفت و بعدتر هم که نیروهایمان سمتشان رفتند هرکس به سمتی گریخت، و او افتاده بود روی زمین و همقطارهایش بیتفاوت و سراسیمه از کنارش رد میشدند، ترسیده بود و زمین را بغل کرده بود.از میان جمعیت خودم را رساندم سمتش، کنارش ایستادم که کسی کاری به کارش نداشته باشد، از کاپشن صورتیاش گرفتم و آوردمش کنار خیابان، ردِ خون از ابروهایش تا روی رژ قرمزش کشیده شده بود، لحظهای چشمهایش را دیدم، یک نگاهش به همقطارهای فراریاش بود، یک نگاهش به من، چفیهام را برایش گذاشتم و رفتم، دیگر چیزی نشنیدم اما به گمانم دیگر “بیشرف” صدایمان نمیکرد ..
سید مصطفی موسوی