مثل امروزی که پنجره را باز بگذاری، بوی اردیبهشت روح و روانت را پر بدهد، بعد گنجشکها بزنند زیر آواز و نفسِ بادصبا را مشک فشان کنند نبود، کیلومترها دور از خانه؛ غریبستانی پر درد بودیم! پشت تویوتا، خروجیِ شهری که تلی از خاک شده بود، سرم را تکیه داده بودم به کِلاشِ روسی، حاجی پشت بیسیم میان فشفشِ نامفهومش میگفت ما پیروزیم! ما شکستشان دادیم! و بعد با همان لحنِ بمِ آرامِ صدایش” نصر من الله” میخواند و باز تکرار میکرد ” انا لله و انا الیه راجعون ” محمد زد به شانهام و گفت بخند مومن! چته؟! بعد نزدیکتر شد و لباسم را بو کشید:” آباریکلا! مَرد باید بوی باروت بده مصطفی! ” همانطور که سرم پایین بود گفتم:”عطرِ شنل بهتر نیست؟ ” هردویمان خندیدیم، ماشین تکانهای شدید میخورد، یکی همان نشسته از خستگی خوابش برده بود، دیگری قرآن جیبیاش را در آورده بود و میخواند، من اما به پشت سرم خیره شده بودم، خیره به شهری که از دود پر شده بود و میسوخت از آتش تفرقهی مردمانی که محبت را فراموش کرده بودند! صدای دخترکی که در آغوشِ مادرِ نیمهجانش شیون میزد و پدرِ سربریدهاش را طلب میکرد از ذهنم بیرون نمیرفت .. خدا را شکر اینجا آن شهر نیست، مردمش اختلاف دارند اما قلبهایشان پاک تر از آنیست که کسانی بتوانند جدایشان کنند از هم! این را روز تشییع حاجی فهمیدم! امروز شاید در هر چیزی کمبود باشد اما محبت زیادست! من قلبم قرص است به مردمانی که میجنگند و با هر عقیدهای کنار هم میمانند! قبول؛ همه چیز گران شده الا جان آدمیزاد، اما معرفت همان است که بود ..
سید مصطفی موسوی
شب نوزدهم رمضان ۱۴۴۱