حاجاحمد لبهایش همیشه تبسم داشت ولی به چشمهایش نگاه که میکردی روضههایی مجسم بود! مقتل که میخواند انگار میکردی که درست وسط قتلگاهی! روضه که میخواند ما انگار بالای گودی نشسته بودیم، میدیدم زینب سلامالله علیها را که میدود اما دیرتر از شمر .. من اما هیچوقت روضهخوان خوبی نبودم! روضهخوان ساقی اشک ست، ما اما مشکمان خالی ست، به کلمهای، جملهای، تصوری، بغض چنگ میاندازد به گلویمان و چشمهایمان میبارد، از خدای رزاق که پنهان نیست بیابانِ دلمان را هرچه میگردی از ابر پر است اما از باران خبری نیست! زنها که گریه میکنند خالی میشوند از غم، ما مردها اما هرچه میباریم پُر تر میشویم! پر میشویم اما کی قرار است بباریم؟ الله اعلم .. شرط اول روضهخوانی آن است که بتوانی اشک چشمت را و دلت را در مشتت بگیری، بلد باشی کجا صدایت را بالا ببری و کجا پایین، مثلا آنجا که دشت را دود آتش برداشته، یک به یک فریاد بزنی اهل بیت حسین علیهالسلام را که صدایت میان هلهلهی حرامیها گم نشود! مثلا وقتی از سرِ بریدهی اباعبدالله میگویی صدایت را پایین بیاوری که مبادا میان خرابهی شام دختر سهسالهاش بشنود! و یا مدینه که میروی از پهلوی حضرت مادر سلاماللهعلیها که میگویی ادب را رعایت کنی، مبادا به غیرت همسرش، حیدرِ کرار، فاتح خیبر، بر بخورد! من هیچوقت روضهخوان خوبی نبودم! گاهی که دلم میگیرد، در خلوت خودم، عبا را روی سرم میکشم، چشمهایم را میبندم، میروم کوچهی بنیهاشم، خیلی شجاعت میخواهد که به سمت در بروی! من، گنهکار، عاجز، رو سیاه، سر کوچه مینشینم و شبیه بچهها زانوهایم را بغل میکنم و اشک میریزم، شما هم ذهنتان به آن سمت نرود! آخر آن سوی کوچه همهمه است، غم است، دستهای حیدر بستهاست! داد میزنند، بوی تند چوب سوخته پیچیده، صدای قهقهی مردها میآید و نالهی مادری تنها .. الا لعنه الله علی القوم الظالمین .. من روضهخوان خوبی نیستم ..
سید مصطفی موسوی
ایام فاطمیه ۱۴۴۱