مهمان مامان
3 سال پیش

توی اتاق تاریک دراز کشیده بودم و از لابه لای شیشه های قرمز و زردِ پنجره چوبی به آسمانِ تاریکِ پر از ستاره نگاه میکردم که صدای حاج خانم از آشپزخانه آمد:« مصطفی، آقا مصطفی»با کمی مکث«جانم» را جوابش دادم،از صدا زدنش ذوق میکنم، هیچوقت بار اول جوابش را نمیدهم، میگذارم چندباری صدایم بزند تا خیالم راحت بشود.از بعدِ نماز صبح نخوابیده، هر وقت که مهمان دارد خوابش نمیبرد،هنوز بعد از این همه سال به مهمانی عادت نکرده، همه اش دلشوره دارد که چیزی کم نگذارد، از صبح خانه کوچکِ انتهای کوچه ی بن بستش را مرتب کرده،فرشِ قرمزِ جهازیه اش را جارو کشیده،حالا هم گلدان فیروزه ایِ بابابزرگ را تمیزکرده و آب میدهد، وارد پذیراییِ خانه میشوم،همانطور که برگهای حُسنِ یوسف را دست میکشد، سرش را بالا می آورد و با آن چشم های سبز رنگش نگاهم میکند«جانم حاج خانم» لبخند مینشیند روی لبش« جونت بی بلا پسرجان،برو اون هندونه که صبح خریدم رو از تو حوض آب بیار تا آماده ش کنم» آستین هایم را بالا میزنم و میگویم« چَشم شما جون بخواه قربون اون چِشمات برم من» از پله های کوتاه پایین میروم،داخل حیاط میشوم و از داخل حوضِ آبیِ، هندوانه بزرگ را از وسطش برمیدارم و برمیگردم به آشپزخانه و روی موکت سبز رنگ جلوی حاج خانم میگذارم که با آن دست های چروک خورده اش با چاقوی دسته چوبی قاچ کند و درون ظرف مسی بزرگ بگذارد،تکه اول را که شتری بُرش میزند میگیرد سمتم،صدای زنگِ قدیمی خانه بلند میشود،برشِ قرمزِ هندوانه را میگیرم و میگویم:«حبیب های خدا اومدنا»لبخند میزند و میگوید:«خوش اومدن،قدمشون سرِ چشم»کم کم دیگر تقریبا همه چیز برای مهمانی آماده است،مهمان ها سر میرسند و خانه از آن سوت و کوریِ این چندوقت در می آید و شلوغ میشود،میروم از کمدِ فلزیِ آشپزخانه سفره را می آورم، وسطِ پذیرایی پهن میکنم،یکی یکی وسایلی را که از قبل آماده کرده می آورم،زن عمو هم از داخل آشپزخانه کمک میکند و برنج را میکشد و طوری که صدایش به حاج خانم برسد میگوید« ماشالاه ماشالاه به این هنر،مادر شوهر به این هنرمندی کی دیده آخه»، کاسه های قرمه سبزی را به دستم میدهد و یکی یکی داخل سفره میچینم« به به شب یلدایی قرمه سبزی میچسبه ها »این را عمو اکبر میگوید، بعد می ایستد و از تاقچه رادیو قدیمی کنار قاب عکس پدربزرگ را روشن میکند، صدای گوینده بلند میشود:« شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد، تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد..» همه نشسته ایم سر سفره که بوی قرمه سبزی و برنج دم کشیده زعفرانی اش همه جا را پر کرده،عمو تکه ای ترشی برمیدارد و میگوید«حاج خانم نمیاید؟» بعد از چند ثانیه ای درب چوبی اتاق که باز میشود، حاج خانم با چادرِ سفیدِ گل گلی اش ظاهر میشود، زل میزنیم به قابِ عکس قدیمی که محکم در بغلش گرفته است، زل میزنیم به پسرِ جوانی که با لباس خاکی و چفیه ای برگردنش با لبخندِ شیرینی به ما زل زده …

سید مصطفی موسوی