به چشمهایِ خمینیاش که نگاه میکردی از بیخوابی قرمز شده بود، آنقدر بیداری کشیده بود
که هروقت اراده میکرد چشمهایش را میبست و از شدت خستگی بیهوش میشد..
برای دستهایش فرقی نداشت که دخترک یتیمی را که از چنگال داعش نجات میدهد شیعه است یا سنی؟ اصلا مسلمان است یا غیرمسلمان؟
برای سیل خوزستان که رفت اصلا از خودش نپرسید تو اینجا چه کار میکنی؟! مگر فرماندار ندارد؟شهردار ندارد؟ کارمند ندارد آن ادارهی مسئول؟!
برای پاهایش فرق نداشت کجا میروند، خیابانهای تهران خودمان رد منافقین را میزند یا در خرابههای سوریه با تکفیریهایی میجنگد
که اگر پایشان به مرزهای ایران برسد به صغیر و کبیرمان رحم نمیکند!
بعضی همسن و سالهایش، همانها که دیگر جنگیدن خستهشان کرده بود، حقوقِ سرداری را میگرفتند و کارشان شده بود از این یادواره به آن یادواره فقط نقل خاطره کنند!
خاکِ میدان را بوسیده بودند و کنار گذاشته بودند! حاجی اما هم حرف میزد هم عمل میکرد! حاجی هنوز وصیّ امام بود،
برای او جنگ ادامه داشت، آخر ملتِ خمینی چشم امیدشان به او بود!
ما افتخارمان این است که در کشوری نفس کشیدیم که او نفس میکشید، برای عقیدهای جنگیدیم که او برایش جان داد، بعضی وقتها فکر میکنم من آخرین سربازِ جنگ هستم،
که بیخبر از قطعنامه هنوز میجنگم! به این فکر میکنم که مرگ برای من تمام شدن نیست، شروعی ست با قدرت بیشتر! به آن مستطیل خاکی، به قبرم، به تاریکیاش.. فکر نمیکنم!
میدانی؟ برای ما شیعههای علی علیهالسلام زندگی تمامی ندارد.. مگر قاسم سلیمانی خسته شده بود که ما خسته شویم؟ مگر او از جمهوری اسلامی شاکی بود که ما باشیم؟
شاید به دل خسته بود از ناعدالتیها، اما تلاش میکرد، قدم برمیداشت، روشنفکر نبود، ادای اپوزیسیونِ ریشو را هم در نمیآورد! حاجقاسم خودش بود،
ولی خودش خوب بود! نقد داشت و راه حل! غر نمیزد و خسته نمیشد!
جان داد اما تو میبینی که هنوز ادامه دارد..
سید مصطفی موسوی