دست میبره سمت ضبط ماشین و دکمه رو میزنه” مطمئن باش کسی قادر نیست … ” نگاهم میکنه و خنده تو صورت خاک و خولیش پخش میشه: «این چاوشی چقدر قشنگ قادر رو میکشه» سر تکان میدهم که یعنی موافقم. شیشه ماشین را میدهم پایین و دستی به سر تراشیده ام میکشم و به خانه های خرابه نگاه می اندازم.« میگن اینجا هم دارن مسکن مهر راه میندازن حاج کریم» این بار دوتایی میخندیم.از سمت شمال دود سیاهی بلند شده و هر از چندگاهی هم صدای ضدهوایی ها به گوش میرسد، « کور میزنن» تیکه کلام حاجی بود که این بار قسمت ضدهوایی های سوری می شود،حاجی به هرچیزی که ایراد داشت و اشتباه انجام میشد میگفت« کور میزنید»اولین بار پادگان انارکی بود که زد روی شانه ام و گفت پسر جان کور میزنی! گفتم آخه حاجی شما که هنوز ندیدی سیبل رو، گفت«کور خوندی»، و خندید و رفت. با صدای ضبط به خودم می آیم«سر این سفره هنوزم یه نفر روز و شب منتظر مهمونه…» حاجی سرش را چسبانده بود به شیشه« چیه حاجی جان ؟ خدایی نکرده موشک های سپاه عمل نکرده ؟ تو خودتی قربونت؟» نگاهم نمیکند، یک چشمم به حاجیِ و یک چشمم به جاده است.صدای گریه ی نوزاد به گوشم میخورد ، رو میکنم بهش، « درست شنیدم؟ » تکان میخورد و خودش را روی صندلی جمع و جور میکند،گوشی را میگذارد توی جیب اورکتش، کِلاش را از روی پایش برمی دارد « حاجی صدای بچه بود، درست شنیدم؟» خیره بیرون را نگاه میکند« فاطمه زهراست… دو ماهش میشه… صداشو برام میفرستن» بعد به رد دود میان آسمان خیره میشود، بیسیمِ روی داشبورد شروع میکند به سر و صدا، با اشاره میگوید« چی میگه سید؟» با یک دست فرمون را چسبیده ام و با دست دیگر بیسیم را برمیدارم،گوش هایم را تیز میکنم« حاجی از فرماندهیه!…میگن سریع برگردین مقر هوا داره بارونی میشه!» این را با استرس میگویم، حاجی هم موافق است « باشه پس گِردش کن برگردیم» دور میزنم، از کوچه پس کوچه ها رد میشوم تا به جاده اصلی برسم. «روم نمیشه برگردم تهران، جاموندن یه بحثه، سالم برگشتن یه بحث دیگه، چطوری برگردم..» چشم به جاده دوختم«خب حاجی با هواپیما برمیگردیم دیگه» زیرچشمی نگاهم میکند « مسخره جدی میگم» با خنده جواب میدهم که« حاجی، رو میخواد مگه، توفیقشون بود، شهید شدن، توفیقمون نبود، برگشتیم،شهدا ببخشن منو» با خنده طفره میرود« آره حاجی، دیوونه ها شهید نمیشن قربونت» آه نصف و نیمه ای میکشد«من چه جوابی بدم به مادراشون..»کم کم وارد جاده ای میشویم که به مقر نیروها ختم میشود« حاجی محکم بشین» بی توجه به حرفم پلاکش را همانطور که از گردنش آویزان است به دست میگیرد. پوتینم را روی پدال گاز تا آخر فشار میدهم،سرعت کمتر از ۱۸۰ باعث میشود تک تیرانداز بتواند خال بزند،با نهایت سرعت میان جاده حرکت میکنم،حاجی سرش را پایین برده و زیر لب ذکر میگوید، کار همیشه اش در این یک ماهی که باهم هستیم. سر به سرش میذارم«حاجی شور تقوا رو در آوردی دیگه» لبخند مینشیند میان صورتش، هوا کم کم رو به تاریکی میرود و دید رو به رو کم، اما نمیشود چراغ های ماشین را روشن کرد، یک ربع تا مقر فاصله است.صدای فریادها پشت بیسیم شدت میگیرد،جر و بحث سربازهای سوری دلشوره میندازد به دلم. توی همین فکرها هستم که دو تا ماشین از ماشین های خودی از کنارم سبقت می گیرند«حاجی دعا کن سالم برسیم مقر، دلشوره دارم» « ان شاءالله سالم برسی» برمیگردم و حاجی را میان همان تاریکی و نور ماه برانداز میکنم، با لبخند خیره نگاهم میکرده.ناگهان صدای مهیب و نور، دلِ شب را روشن میکند، دو تا موشک جلوتر از ماشینمان برخورد میکند، یکی از دو ماشین جلویی به سمت آسمان بلند میشود و آتش میگیرد، ماشین بعدی اما با دستپاچگی ترمز دستی میکشد و وسط جاده می ایستد، با چرخش فرمان ردش میکنم،ناخودآگاه دستم را برای ترمز کشیدن به سمت دستی ماشین میبرم که بایستم، حاجی داد میزند که«نه !گاز بده» از آئینه نگاه میندازم، ماشین بعدی هم گوله آتش میشود، «کور زدن» را با عصبانیت داد میزند و تکرار میکند.ثانیه ای بعد اما ناگهان شیشه سمت چپ ماشین میشکند، سوزشی از سمت چپِ روی سینه ام تا سمت راست بدنم کشیده میشود، خون تمام شیشه را پر میکند..
سید مصطفی موسوی