(جنوب ، رملستان های فکه)
گروه های تفحص مشغول کار هستند دو جوان با لباس های خاکی
روی تانکِ ازکار افتاده نشسته اند
و باهم صحبت میکنند؛
– اینا رو نگاه ! بنده های خدا چه پایه کارن !
– درس و دانشگاه ندارن همش تو این بیابون ها دنبال بچه ها میگردن ؟
– مگه ما نداشتیم ؟!
هردو میزنند زیر خنده …
– با امروز میدونی دقیقا چه مدت میشه که منتظرن ؟
– فکر کنم ۲۵ سال میشه
– خسته نشدی ؟
– من که نه ، اما حاج خانوم …
– خسته شده ؟
– نه ! میدونی ؟ بنده خدا تنهاست، هر روز بهش سر میزنم ها ، صبح که میره از اکبر آقا نون بگیره
بعدش هم سبزی تازه میگیره ، من کنارشم ، هواش رو دارم …
– خب پس مشکلت چیه ؟
– حاج خانوم …هنوز منتظره ، قربونش برم، میدونی ؟ هنوز هر روز ناهار دو تا بشقاب میزاره …
جوان بسیجی بغض میکند
– سر سفره کنارش میشینم،موقع نماز زل میزنم به چشم هاش، نمیدونی چقدر شکسته شده…
تعدای از نیروهای های تفحص خسته میشوند و استراحت میکنند، مردِ میانسالی از جمع خارج میشود و در پناه سایه تانک دراز میکشد
– آی خدا چقدر گرمِ ! بابا شهدا جانِ امام یه نشونه ای بهمون بدین ، چرا هرچی میگردیم پیداتون نمیکنیم ؟
دو جوان که روی تانک نشسته اند میزنند زیر خنده:
– خب اخوی جان اخلاص نداری حتما !!
– شاید حاجی خوب نمیگردین ها ! وگرنه من همون دور و بر هستم! یه دویست متر اون ور تر از جایی که کندین
– محمد برو یه نشونه بهشون بده ، بابا بسه دیگه سرگردونی تو این رمل ها !
– بزار بگردن ، موقعش بشه پیدامون میکنند ! صبر کن یه کم !
– تو از همون اولش هم صبر نداشتی! یادته شبِ کربلای ۴ ، چقدر بال بال میزدی ؟
– بال بال زدم ، خدا دید اشتیاقمو ، بهم بال و پر داد …
یکی از جوان های تفحص فریاد میزند:
– یازهرا ! یازهرا ! پیدا شدن … خدا شکرت ! بچه ها بیاید !
– فکر کنم احمد رو پیدا کردن…
– خدا ، یعنی حاج خانوم هنوز باید منتظر بمونه؟
سید مصطفی موسوی