نمیدانم چرا صورت ما به این رد اشکها عادت نمیکند؟ هربار که قطرهای دل از چشم میبُرد و خودش را رها میکند و به صورت مینشیند هربار غریبه است! گفتهاند یوم الحساب باید جواب پس بدهیم به ذات اقدس اِله. خدا را هزارمرتبه شکر که خود جوارح بدن دهان باز میکنند و گلایه میکنند! ما که از گفتن خستهایم.. البته یحتمل باز این دل، مثل امروز، مثل امشب، مثل هرشب، باز هیچ نگوید! خدایا چه خلق کردهای قربانت بگردم؟ هرچه دل نمیگوید، چشم دهن لقی میکند! دل، دخترک محجوبِ سربهزیر است که چادر به دهان میگیرد و ریزریز میخندد و…
همین حالا که شب است، کسی دزد، وجدانش را خوابانده و بالا میرود از دیواری و ضربان قلبش بالا میزند لابد. در همین دل سیاه شب، کسی عاشق، روسفید صورتش را لابهلای گیسوان پریشان معشوقی لپگلانداخته پنهان میکند و نگاه میدزدد. همین حالا که درست همه جا را سکوت گرفته دختری با صدای آرام، کلماتی آرامتر قربان صدقهی پسری میرود تا ضربان قلبش را آرام کند به جبرانِ روز که همهاش محبت شنیده است لابد و نازش را کشیدهاند و خریدهاند جنابِ مَحرمشان…