برای ما فرقی ندارد. یک دقیقه، یک شب، یک شبانه روز، یا اصلا هزارسال بیشتر! اصلا به عمر نوح! به جاودانگیِ خضر! یلدا مبارکِ آنان که مِی در کف و معشوق به کام اند! نوش جانتان، از ته دل بخندید که آنکه در برتان است هم دل ببرد، ذوق بیاورد! ما دل باختهایم، سر ندادهایم اما سامان هم نداریم. دست خودمان هم نیست! در یک گوشمان صدای انفجار مانده است، صدای ضجههای پدری که امشب میتوانست سایهاش بالای سر پسرش بماند، صدای کشیده شدنِ دستش به دستمان! صدای قطره های خونش روی خاکِ خشک بیابان! صدایِ تکرارِ آخرین وصیتهای آنان که بیماننداند به آنان که قرار است بعدشان بمانند، و میراثشان از قحط الرجالِ ایام، لاجرم به دستمان رسیده است…
خوابش میآمد، دراز کشیده بود کف سرد آهنیِ تویوتا. خونِ گرم پاشیده بود تمام سر و صورت و لباس و شلوارمان. یک نگاهم به مسیری بود که از آن میآمدیم، یک نگاهم به قفسهی سینهاش که مطمئن بشوم هنوز بالا و پایین میرود. بچهتر هم که بودم اینکار را میکردم. وقتی بابا خوابیده بود و خر و پف نمیکرد، میدویدم بالای سرش، نگاهش میکردم که یک وقت نرفته باشد بیخبر. این ترس از رفتنهای بیخبر و آرام، میترساندم، میکشدم! میدانم همه میرویم، همه از دست میدهیم عزیزی را، میدانی؟ ولی هروقت که از دست بدهی انگار زود است…