ای اسب بی سوار از اینجا گذر نکن
با خون یال خویش غـمی بیشــتر نکن
بگذار این امید بمانـد بــه کــودکــان
بر کودکان حکایت مرگ پـــدر نـکــن
از خیمه ها که میگذری شیهه ای نکش
این زخم تازه را به کسی تازه تر نکن
زینب امید داده بــه طــفلان بــی پــدر
با آمـدن نـصـیحـت او بـــی اثـــر نکن
دانم که شیهه های تو از زور غصه هاست
این بغض را بخور و یتیمان خبر نکـن
بر خود ببال چونکه سوار تو مــرد بود
فکر شکست لشگر مردان به سـر نـکن
از من شنو کـه گــریـه امانم نــمــیدهــد
با کوفیان مشین و به جایـی سـفر نکـن
این انتظار تلخ به از نـاامــیــدی اســت
ای اسب بی سوار از اینـجا گــذر نکن