داستان کربلا

یک دختر و آرزوی لبخند که نیست یک مرد پر از کوه دماوند که نیست یک مادر گریان که به دختر می گفت: بابای تو زنده است ، هرچند که نیست

ادامه مطلب
میر و علمدار نیامد

[button link=”http://tavabin.ir/wp-content/uploads/2012/12/tarh-abalfazl.jpg”]دانلود پوستر در ابعاد اصلی[/button] وقتی که جهان زعشق و احساس افتاد گلبرگ گلی زشاخه ی یـــــــاس افتاد شد بال صعود جمله ی عــــــــالمیان آن دست که از پیکر عبــــــــــاس افتاد …… ای شیعیان بر گردن ماست!   بدانید آن روز سوال میشود از ما جواب این دست های بریده شده را دادی؟! دانستی […]

ادامه مطلب
داستان کربلا

ای بسیجی، نـی نــــواز نـاز مـــن   نـی نــواز از هــر پــی آواز مــــن کاش می شدغصّه را پی می زدی   با تفنگت یک کمی نی می زدی کاش می شدچندشب ها این قلم     بـا پیاده جبهـه را مـی زدی قــدم جوهر از خــون شهیدان می گـرفت      یــادگـاری بهر درمــان مـی گـرفت چند سالی ما همه […]

ادامه مطلب