نمیدانم چرا صورت ما به این رد اشکها عادت نمیکند؟ هربار که قطرهای دل از چشم میبُرد و خودش را رها میکند و به صورت مینشیند هربار غریبه است! گفتهاند یوم الحساب باید جواب پس بدهیم به ذات اقدس اِله. خدا را هزارمرتبه شکر که خود جوارح بدن دهان باز میکنند و گلایه میکنند! ما که از گفتن خستهایم.. البته یحتمل باز این دل، مثل امروز، مثل امشب، مثل هرشب، باز هیچ نگوید! خدایا چه خلق کردهای قربانت بگردم؟ هرچه دل نمیگوید، چشم دهن لقی میکند! دل، دخترک محجوبِ سربهزیر است که چادر به دهان میگیرد و ریزریز میخندد و…
بارها شده بخواهید خاطرهای را پاک کنید. مثلا با کسی رابطهای ساخته بودید، نامزدی بوده است مثلا یا معشوقی پنهانی، که گفته میخواهد تا آخرش بماند و عیان کند به جهان رخِ یار، و هنوز اولِ آخرش هم نرسیده دور زده و رفته است. یا دوستی با شما عقد اخوت بسته که همیشه به یاد هم باشید، سیاحت رفتید یادش باشید، زیارت رفتید دعاگویش باشید و شما حالا بعد از چندسال حتی اسمش را هم به خاطر نمیآورید! یا اصلا اینها نه، به هر دلیلی از آدمها زخمی داشتهاید؛ زخمی کاری! روزها و شبهای سختی را گذراندهاید و شبی دیگر گفتهاید بس است…
من طلبهام، اما وقتهایی که ترک موتورم خالیست میشوم راننده تاکسی! در مَعیَت کسانی که هممسیراند و هزینهاش را صلواتی خیرِ امواتم میگیرم اگر بدهند.. من رفتگر نیستم اما زبالهای روی زمین ببینم به سطل آشغال حواله میدهم و مثل پسربچهی رفتگری که هرشب منتظر پدریست که زودتر برگردد، از کثیف بودن شهر دلم میگیرد. […]