مثل امروزی که پنجره را باز بگذاری، بوی اردیبهشت روح و روانت را پر بدهد، بعد گنجشکها بزنند زیر آواز و نفسِ بادصبا را مشک فشان کنند نبود، کیلومترها دور از خانه؛ غریبستانی پر درد بودیم! پشت تویوتا، خروجیِ شهری که تلی از خاک شده بود، سرم را تکیه داده بودم به کِلاشِ روسی، حاجی پشت بیسیم میان فشفشِ نامفهومش میگفت ما پیروزیم! ما شکستشان دادیم…