به ما که هنوز پشت لبمان سبز نشده بود گفت” آمدهاید حوزه چه کنید؟!” بعد عمامه را روی سرش گذاشت، دستی به ریشها کشید و گفت “میخواهید ریشهایتان که رنگ عمامهتان شد شما را به چه بشناسند؟” نگفتیم آمدهایم دکتر و مهندس بشویم. عبا را روی کولمان کشیدیم و فکر کردیم که باید چه […]
دیر بجنبی حسرتها آتشت خواهند زد، میگفتند و باور نمیکردیم! ما که از دنیا چیزی نخواسته بودیم الا آنکه دلخوشیهای قلیل را بر عبد ضعیف ببخشد و رحم کند در دو جهان خدای لطیف! کار دنیا را میبینی؟! مردم آرزویشان آن است که با پرواز فِرست کِلس بروند آن سر اروپا و هتل پنج ستاره […]