حاجاحمد لبهایش همیشه تبسم داشت ولی به چشمهایش نگاه که میکردی روضههایی مجسم بود! مقتل که میخواند انگار میکردی که درست وسط قتلگاهی! روضه که میخواند ما انگار بالای گودی نشسته بودیم، میدیدم زینب سلامالله علیها را که میدود اما دیرتر از شمر .. من اما هیچوقت روضهخوان خوبی نبودم!