سالهای اول کودکیمان نوروز وقتی مبارک میشد که اضطراب نوشتن تکلیف عید را پشت سر میگذاشتیم. بعدتر اسکناس هزاریِ تا نخورده را از لای قرآن عمهجان میگرفتیم و مادر میگفت که برایمان نگه میدارد تا بزرگ شویم. بزرگ که شدیم خبری از اسکناس نبود. سال نو، لباس نو، آدمهایی که دیگر در خانهشان نمیشد موز برداریم، باید ادای باادبها را در میآوردیم، تعارف میکردند، استدعا و خواهش میکردیم و عید مبارک بود به این که ما بزرگ شدهایم…
سال نو مبارک اما، به ما این شیرینیها را غالب نکنید. دهان ما جز به بردن نامش تَر نمیشود. سبزه و دشت و چمن برای خودتان، ما جز به بوی موی یار، بهار نمیشنویم. برای خاکِ غربتزدهی سینهمان، بارانِ بوسههای پر از خنده بیاور خدایا. راستی هر دست محجوبی که به گردن محبوبی رفت، مثل دستی که به درگاه عرش عظیمت، قنوتِ دعا گرفته، تا کن.اجابت کن دعای هرکه معشوقه…