بی‌درد

خوابش می‌آمد، دراز کشیده بود کف سرد آهنیِ تویوتا. خونِ گرم پاشیده بود تمام سر و صورت و لباس و شلوارمان. یک نگاهم به مسیری بود که از آن می‌آمدیم، یک نگاهم به قفسه‌ی سینه‌اش که مطمئن بشوم هنوز بالا و پایین می‌رود. بچه‌تر هم که بودم اینکار را میکردم. وقتی بابا خوابیده بود و خر و پف نمیکرد، می‌دویدم بالای سرش، نگاهش میکردم که یک وقت نرفته باشد بی‌خبر. این ترس از رفتن‌های بی‌خبر و آرام، میترساندم، میکشدم! می‌دانم همه می‌رویم، همه از دست می‌دهیم عزیزی را، میدانی؟ ولی هروقت که از دست بدهی انگار زود است…

ادامه مطلب