خدایا دورت بگردم

عمامه‌ی مشکی با آن پیچ‌های ریز و تو در توی پارچه‌ای را از سر برمیداشت و میگذاشت روی میزِ کوچک چوبی مطالعه‌اش، بعد دست میکرد پَر قبایِ سفیدش، دسته‌ی ده هزارتومانی‌های نو را در می‌آورد، بسم‌الله میگفت و شروع میکرد به شمردن، ما هم نشسته بودیم نگاهش میکردیم میشمردیم تا برسد به انتهایش، انگار مواظب باشیم که اشتباه نکند…

ادامه مطلب