داستان کربلا

ای بسیجی، نـی نــــواز نـاز مـــن   نـی نــواز از هــر پــی آواز مــــن کاش می شدغصّه را پی می زدی   با تفنگت یک کمی نی می زدی کاش می شدچندشب ها این قلم     بـا پیاده جبهـه را مـی زدی قــدم جوهر از خــون شهیدان می گـرفت      یــادگـاری بهر درمــان مـی گـرفت چند سالی ما همه […]

ادامه مطلب
دفتر عشق

هر شب ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان غم زده غرق ستاره است ،مادر جان می دانی تو را بسیاردوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت. مادر، جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به تباهی می کشد و حکومت های طاغوت […]

ادامه مطلب