سالهای اول کودکیمان نوروز وقتی مبارک میشد که اضطراب نوشتن تکلیف عید را پشت سر میگذاشتیم. بعدتر اسکناس هزاریِ تا نخورده را از لای قرآن عمهجان میگرفتیم و مادر میگفت که برایمان نگه میدارد تا بزرگ شویم. بزرگ که شدیم خبری از اسکناس نبود. سال نو، لباس نو، آدمهایی که دیگر در خانهشان نمیشد موز برداریم، باید ادای باادبها را در میآوردیم، تعارف میکردند، استدعا و خواهش میکردیم و عید مبارک بود به این که ما بزرگ شدهایم…