باب وصال

حالا که این‌ها را می‌نویسم، آسمان نتوانسته بغضش را فرو بخورد، مثل من که نتوانستم ننویسم! بارانِ تندِ بی‌رحمی می‌بارد، از آن باران‌ها که کمی زیرش قدم بزنی به تمامی گناهانت اعتراف میکنی! نمِ اشک‌های ابرها را روی شیشه سرد می‌بینم، پاییز است دیگر! دل ابر هم طاقت ندارد. معشوقه‌ی من سلام‌الله؛ اینجا نیستی و این غربت لایَنحل را درمانی نیست…

ادامه مطلب