آغوش مرگ

مرگ، همه‌مان را یک روز مثلِ روز اولِ نفس کشیدن‌ در آغوشِ محکم و امن و گریانِ مادر، به #آغوش می‌کشد. کسی را در بستر بیماری، حلقومش را می‌گیرد و به #دکتر و پرستار و علم و دانشگاه می‌خندد. دیگری را بی‌هوا بغل می‌گیرد، مثل پدری که پسر بچه‌ی بازیگوشش‌ را. عده‌ای را که پلک‌هایشان سنگین شده به خوابی ابدی می‌کشد. دیگری را با چشمانِ از حدقه بیرون زده‌ی #تصادف می‌برد. به عده‌ای مجالِ رسیدنِ کلمات را از حلق به #زبان نمی‌دهد

ادامه مطلب
بی‌درد

خوابش می‌آمد، دراز کشیده بود کف سرد آهنیِ تویوتا. خونِ گرم پاشیده بود تمام سر و صورت و لباس و شلوارمان. یک نگاهم به مسیری بود که از آن می‌آمدیم، یک نگاهم به قفسه‌ی سینه‌اش که مطمئن بشوم هنوز بالا و پایین می‌رود. بچه‌تر هم که بودم اینکار را میکردم. وقتی بابا خوابیده بود و خر و پف نمیکرد، می‌دویدم بالای سرش، نگاهش میکردم که یک وقت نرفته باشد بی‌خبر. این ترس از رفتن‌های بی‌خبر و آرام، میترساندم، میکشدم! می‌دانم همه می‌رویم، همه از دست می‌دهیم عزیزی را، میدانی؟ ولی هروقت که از دست بدهی انگار زود است…

ادامه مطلب
سی و سه سال دفاع مقدس

عشق نوشت: چند وقتی است دلمان شهدایی شده اما دستانمان خالی است…لایق نیستیم اما دعایمان کنید بی زحمت این طرح رو به مناسبت هفته دفاع مقدس زدم،البته از کارهای قبل هست…   . . . . . . ……………. . . . . . این شعر رو از دست ندید: اتل متل یه بابا ٬ […]

ادامه مطلب