بی‌درد
3 سال پیش

‌ ‌
خوابش می‌آمد، دراز کشیده بود کف سرد آهنیِ تویوتا. خونِ گرم پاشیده بود تمام سر و صورت و لباس و شلوارمان. یک نگاهم به مسیری بود که از آن می‌آمدیم، یک نگاهم به قفسه‌ی سینه‌اش که مطمئن بشوم هنوز بالا و پایین می‌رود. بچه‌تر هم که بودم اینکار را میکردم. وقتی بابا خوابیده بود و خر و پف نمیکرد، می‌دویدم بالای سرش، نگاهش میکردم که یک وقت نرفته باشد بی‌خبر. این ترس از رفتن‌های بی‌خبر و آرام، میترساندم، میکشدم! می‌دانم همه می‌رویم، همه از دست می‌دهیم عزیزی را، میدانی؟ ولی هروقت که از دست بدهی انگار زود است! اما چه کنیم؟ این درد را می‌شود درمان کرد؟

دور می‌شویم و از دور صدای تیر می‌آید. به رگبار‌ گلوله می‌گیرند و انگار که کسی نگرانِ بالا و پایین رفتنِ قفسه سینه‌ی عزیزِ کس دیگری نیست و از عمد میخواهد بخواباند همه را به اجبار! برادرِ خواب، مرگ است که بیشتر از ابرها سایه افکنده روی دنیای ما، صدای تیر، تک می‌شود و تیرِ خلاص می‌شود و خلاص می‌کند کسی را از بی‌خوابی و نگرانیِ درد سینه.

به چهره‌ی نخوابیده‌اش و به زیر چشمان گو‌د رفته‌اش نگاه میکنم و می‌گویم” کِی تیر خلاصِ ما رو میزنن؟” جواب نمیدهد، ماشین وسط بیابان می‌رود و بالا و پایین میشود. سرفه میکنم و خون میپاشد بین دستانم، نگاهش میکنم که آرام دراز کشیده کف ماشین:” حسین! دارم میترسم! میدونی از چی؟ بی‌حس شدم، درد حس نمیکنم دیگه..” خنده میپاشد توی صورتش مثل خون، می‌گوید” اونا هم که اون بیرون تیر خلاص میزنن دیگه درد حس نمیکنن..”

حرفش کنار باد سرد، سیلی می‌شود روی صورتم. بی‌حس شدن بدترین درد دنیاست، فراموشی هم، چشم‌بستن هم، فکر کردن به صندلی‌های خانه‌ی سالمندان هم، به نشستن به انتظارِ مرگ هم. اصلا مرگ، این شانه خالی کردن از دنیا هم ترس دارد برای ما که یادگرفته‌ایم همه عُمر بدویم..

‌ سید مصطفی موسوی
۲۵ آذر ۱۴۰۰