عمامهی مشکی با آن پیچهای ریز و تو در توی پارچهای را از سر برمیداشت و میگذاشت روی میزِ کوچک چوبی مطالعهاش، بعد دست میکرد پَر قبایِ سفیدش، دستهی ده هزارتومانیهای نو را در میآورد، بسمالله میگفت و شروع میکرد به شمردن، ما هم نشسته بودیم نگاهش میکردیم میشمردیم تا برسد به انتهایش، انگار مواظب باشیم که اشتباه نکند! آقاسید کارش که تمام میشد، یک الحمدللهِ کِشداری از اعماق جان میآمد به زبانش که پشت بندش ناخودآگاه ما هم تکرار میکردیم! بعد تکیه میداد به پشتی زهوار در رفتهی حجره، شانهی چوبیاش را در میآورد و محاسنش را شانه میکرد، میگفت آقاجان پول را من میدهم اما رزق و روزی دستِ خداست! فهمیدین؟ هوا برتان ندارد که یک روزی چشمتان به این باشد که فلانی بیاید پولی بدهد و به این فکر کنید که اگر نیامد مبادا شب گرسنه بخوابید؟! تشر زدنش که تمام میشد، عیدیِ عید فطر را حساب میکرد و از لا به لای پولهای خشکِ تا نخورده قسمتمان میکرد! کار که تمام میشد تا دم درب چوبی بدرقهمان میکرد و ما را به خدا امانت میسپرد! رسم است، یعنی همین عمامهبهسرها به ما یاد دادهاند و از قول خدا گفتهاند که بخشنده باشیم، مهماندوست باشیم، گفتهاند مهمانتان را خوب پذیرایی کنید و موقع رفتن بدرقهاش کنید! گفتهاند فقیری اگر آمد و درخواستی داشت دست خالی ردش نکنید! خدایا ما که نه، خودت گفتهای این ماه مهمانت بودهایم، خودت ما را ببخش، خودت بدرقهمان کن .. خدایا تو ببخش! آخر تو قشنگ میبخشی دورت بگردم! بیآنکه قضاوت کنی بدیهایمان را فراموش میکنی! تو مثل آدمها نیستی که منت بگذاری! تو به امید اینکه بعدا برایت جبران کنند نمیبخشی! خدایا تو خیلی خوبی خدایی..
سید مصطفی موسوی
شب عید فطر ۱۴۴۱