سالها قبل، استادی داشتیم که عبایش به گناهی آلوده شده بود، ما که آنروزها هنوز سرمان به این و آن گرم بود و نمیدانستیم که اسیرِ هیجانات نباید شد دنبالِ داستان افتادیم که سر از ماجرا در بیاوریم! تا اینکه روزی مغموم و دلگیر از سیاه شدنِ دنیایِ شیرینی که او ساخته بود برایمان به استادی دیگر پناه بردیم، و گله و شکایت که آخر چرا؟! او حرف قشنگی زد، گفت خدا دو فرشته نشانده روی دوش هرکس که خوب و بدش را مینویسد، پس شما چرا دیگر مینویسید؟! میگفت تازه یکی از آن دو فرشتهای که روی شانههایتان مینشیند و اعمالِ بدتان را مینویسد الی الابد ثابت است، و آن دیگری که کارِ خوب مینویسد هر روز عوض میشود و فرشتهای دیگر جایش را میگیرد، میگویند حکمت آن است که در آن سرای دیگر، وقتی به خط شدهاند جمیعِ فرشتگان و اعمال و کردارمان را برایمان نمایش میدهند، یک فرشته میآید و اعمال بد را میگوید و جمعی از فرشتگان بنا میکنند به گفتنِ کارهای خوبمان و خدا لابد لبخندی میزند و میبخشد! که حرفِ جمعی از خوبان، رجحان دارد بر گفتارِ یکی ! که افضل است خبرِ متواتر از خبرِ واحد. خلق الله! خدا که میبیند و هم او قاضی است، جوری توبه را میپذیرد و میبخشد که انگار شتر دیدی ندیدی! ما که نهایتا کمی بیشتر از شتر نسبت به اطرافمان احاطه داریم چرا شاهد و قاضی میشویم؟
فاصله حق و باطل چهار انگشت است، حق این است که بگویی دیدم* و باطل آن است که بگویی شنیدم و تا قبر با وَجب: آ آ آ ..
خدایا ما با گناهانمان ،
آبرویمان پیش تو ریخته،
غیرِ تو برایمان مهم نیست ..
* با این دنیا و امکاناتش،
دیگر به چشمها هم نمیشود اعتماد کرد ..
سید مصطفی موسوی