همین حالا که شب است، کسی دزد، وجدانش را خوابانده و بالا میرود از دیواری و ضربان قلبش بالا میزند لابد. در همین دل سیاه شب، کسی عاشق، روسفید صورتش را لابهلای گیسوان پریشان معشوقی لپگلانداخته پنهان میکند و نگاه میدزدد. همین حالا که درست همه جا را سکوت گرفته دختری با صدای آرام، کلماتی آرامتر قربان صدقهی پسری میرود تا ضربان قلبش را آرام کند به جبرانِ روز که همهاش محبت شنیده است لابد و نازش را کشیدهاند و خریدهاند جنابِ مَحرمشان.
و ما چه میکنیم؟ دستانِ یخزده را به صورت میکشیم. مثل آزادی معذب نشستهایم و به انقلاب نگاه میکنیم. یا مثل میلاد قد برافراشتهایم و به آدمها نگاه میکنیم، به آشنا و غریبهشان! به آنها که دیروز غریبه بودند امروز آشنا شدهاند، به آشناها که مع الاسف، نزدیکند و غریبهاند! به دور فلک، که قرار بود فقط دو روزی بر مراد ما نباشد..
دورتان بگردم خدا. صاحب کهکشانها و دریاها و آسمانها، ای که حسابت از خزانهی غیب همیشه پر است، جیبمان فدای سرت! از چه دل ما خالیست؟ مگر مهربان نیستی به بندگانت؟ اصلا بنده خلق کردهای که معشوق بشود، که عاشق بشود! زبانم لال اگر کسی را این دو نقش ندادهای پس از چه هوا میدهی؟ چرا رزق لایحتسب میدهی؟ هوا را بگیر، نان را بگیر، معشوق بده.. نه از آن جهت که هوا بدهی هوس بگیری از ما! نه قربانتان.. به این غرض، از آنکه پای رفتن بگیریم برای رسیدن به تو! معشوقهای اگر هست دست ما را میگیرد امانت بدهد به تو! به خودش اگر خواند شرک است! مشرک است! والله مباح است خونش اصلا! فدایتان بشوم، بگردم، بمیرم…
معشوق شمایید اما چون در آغوشِ ما جا نمیشوید، و چون لابد در آغوش باقی بندگانتان هم، از این باب عریضهای عام نوشتیم که درد خلق را بگوییم، وگرنه این مطلب به پیوست، قبلا و خصوصا عرض شده بود. رسیدگی هم اگر نمیکنید دخلی نیست! همینکه میشنوید از سر ما زیاده است..
سید مصطفی موسوی
پاییز ۱۴۰۰ ، خیابان انقلاب