نمیدانم چرا صورت ما به این رد اشکها عادت نمیکند؟ هربار که قطرهای دل از چشم میبُرد و خودش را رها میکند و به صورت مینشیند هربار غریبه است! گفتهاند یوم الحساب باید جواب پس بدهیم به ذات اقدس اِله. خدا را هزارمرتبه شکر که خود جوارح بدن دهان باز میکنند و گلایه میکنند! ما که از گفتن خستهایم.. البته یحتمل باز این دل، مثل امروز، مثل امشب، مثل هرشب، باز هیچ نگوید! خدایا چه خلق کردهای قربانت بگردم؟ هرچه دل نمیگوید، چشم دهن لقی میکند! دل، دخترک محجوبِ سربهزیر است که چادر به دهان میگیرد و ریزریز میخندد و ریزریز گریه میکند و میدود و شیطنت زنانهاش دل میبرد. و چشم چون زنان خیرهسر آواز دهل سر میدهد و بیحیایی میکند..
دل؟سوخته، هزار تکه شده اما هنوز دل است! دل که نه، شما بگو تالار آینه، بگو هزارتکه آینه که هرکه قدمرنجه کند میبیند خودش را و خودش را و خودش را.. باید به معشوقی که میآید بگویم حواست باشد خانم! سربهزیر باش! که تکههای دلم، دلت را نبُرد و نبَرد!
مست نیستم اما راست میگویم! جهان تنگ است! بیمار نیستم اما آه از سینه بالا نمیآید! کلمات مجال نمیدهد که گلایه بشود. اینها هم که نوشتم از دستِ دل در رفته! ناپرهیزی کرده. هی میگوید به نامحرم چیزی نگو! و بعد آرام در گوش میگوید که جز یار، جز مقام شامخ دلبر، احدی محرم نیست! که راز دل، به کس و ناکس نگو. چه کنم؟ اینها که میخوانی خاکستر است! دودِ آتشی که در دل نهان کردهام..
سید مصطفی موسوی
پاییز ۱۴۰۰ ، میدان انقلاب