گفتهاند دولت جنگزده مرزها را بسته و گفته هرکه مرد است باید بماند و فقط زنها و بچهها میتوانند پناهنده شوند. با خودم گفتم آن جنس مذکر که در این شرایط میخواهد خاک و خانهاش را بگذارد و برود مگر مرد است؟
و یادم افتاد به آن روز که سید فرشید رفت بالای میدانِ پادگان انارکی و فریاد زد پیرمردهای بالای چهل و پنج سال نمیتوانند بیایند! خودم دیدم که همهی ریشسفیدها مثل بچهها عصبانی شدند و همهمه کردند!
سید گفت بهشت جای پیرمردها نیست دلتان را صابون نزنید! و پیرمرد کناری که تعجب کرد گفتم نگران نباش پدرجان! در بهشت آنقدر حوری از سر و کولتان بالا برود که شما هم جوان بشوید!
و بعد که سید دستان زمخت مردانهاش را به هم کوبید و جمعیت ساکت شد، گفت زیر هجده سال هم نمیتواند بیاید!
خودم دیدم همهی جوانهایی که هنوز پشت لبشان سبز نشده بود چگونه پیر شدند و اسلحه در دستشان لرزید و پشت پلکشان پرید و با آنکه آسمان نمیبارید، صورتشان خیسِ آب شد!
خبر به مردهایمان رسید که بانویی، هزار کیلومتر آنطرفتر، خودش نه -که معصوم است و محفوظ- بلکه حرم مطهرش در خطر است،
دسته دسته از زیر قرآن ردشان کردیم و تابوت به تابوت برگرداندیم به آغوش پدر مادرهاشان و در این میان حتی کاشیای از حرم روی حرامی ندید!
که سایهی نجسِ سیاهِ دشمن، روی دوست، آشنا و سایر بستگان هم نیفتاد تا آنجا که جوانها بیتن و غریب از وطن جان دادند اما سرشان بالا بود، سرِ بالای نیزههایشان را میگویم..
مَخلص کلام، خواستم بگویم که فرق دارد خاک چه پرورده باشد! غیرت سر بریدن و به زور چادر سر کردن نیست، ما البته فمنیسم و حق و حقوق زن هم سرمان نمیشود!
فقط نسل اول و جنگ رفتهها این را یادمان دادهاند که اگر ناقوس جنگ بلند شد، اینجا مردان باید پیشمرگِ زنان بشوند..
سید مصطفی موسوی
اسفند ۱۴۰۰ ، میدان انقلاب