عید فطر

تازه از روز عید فطر است که کار شیطان شروع می‌شود! راهزن، وقتی بار را جمع کرده‌ای و از سفرِ پُرسود برمی‌گردی، وقتی نزدیک مقصد هستی به کاروان دارایی‌ات می‌زند! هرچه نور قرآن به راهِ تاریکِ آینده‌ اضافه کرده‌ای، هرچه اشک جمع کرده‌ای در چشمه‌ی چَشمانت‌، هرچه شبِ قدر بر ذخیره قبر و قیامتت افزوده‌ای را دو دستی بچسب، دو چشم داری دو چشم دیگر قرض بگیر تا این دارایی را دو روزِ دنیا به بادِ فنا ندهی…

ادامه مطلب
نسل بی‌اسطوره

آقای نادر رفت. به جای پر کردن نامش در واقعیت و یادش در مجازیت، راهش را آباد کنیم! او اسطوره‌ی رسانه‌ی انقلاب بود. دو سه نسل بعد، از ما اسطوره‌ای زنده می‌خواهد در هر موضوعی که به ذهنتان خطور کند. “نسلِ بعد از ما اسطوره می‌طلبد” و دست ما از اسطوره‌ی زنده خالیست! اسطوره‌های مرده هم خوب‌اند اما برای این نسل که کتاب‌ کمتر می‌خواند لابه‌لای تاریخ مدفون می‌شوند. مایی که امروز عمر خودمان را تلف می‌کنیم، نمی‌توانیم در آباد کردن دین و دنیای مردم تلاش کنیم…

ادامه مطلب
غربت علی

تصور کن با همه‌ی اصل و نسبی که داری، با آن سابقه‌ی درخشان، پشت سرت حرف در بیاید، نه یک نفر و دونفر بلکه یک شهر تهمت بزند و دروغ بگوید شهر به شهر! تو اول مسلمانی، اما آن‌ها که از دین فقط خم و راست شدنش را یاد گرفته‌اند نماز و روزه‌ات را قبول نکنند! قرآن ناطق تویی اما قرآنت را باور نکنند! فکر کن بالای تمام منبرهایی که به برکت وجود تو برپا شده و از کوچه و خیابان‌هایی که تو ایمن کرده‌ای، نقل هر مجلسی لعنِ اسم تو باشد…

ادامه مطلب
سال نو مبارک

سال‌های اول کودکی‌مان نوروز وقتی مبارک می‌شد که اضطراب نوشتن تکلیف عید را پشت سر می‌گذاشتیم. بعدتر اسکناس هزاریِ تا نخورده را از لای قرآن عمه‌جان می‌گرفتیم و مادر می‌گفت که برایمان نگه می‌دارد تا بزرگ شویم. بزرگ که شدیم خبری از اسکناس نبود. سال نو، لباس نو، آدم‌هایی که دیگر در خانه‌شان نمی‌شد موز برداریم، باید ادای باادب‌ها را در می‌آوردیم، تعارف می‌کردند، استدعا و خواهش می‌کردیم و عید مبارک بود به این که ما بزرگ شده‌ایم…

ادامه مطلب
منتظر نیستیم

بچه‌ها را دیده‌اید از ذوقِ گرفتنِ اسباب‌بازی‌ای، گاهی حتی بی‌ارزش‌تر ار آن، مثلا پفکی یا لواشک و آلوچه‌ی قرمز و ترشی‌، این پا و آن پا می‌کنند و آب دهانشان مثل الانِ شما که بزرگید، راه می‌افتد؟شده کسی زنگ بزند بهتان، و پشت گوشی سراسیمه بگوید بیا! سریع بیا! و شما ندانید چطور هرکاری که دارید رها می‌کنید و می‌دوید و هرطور شده خودتان را به او که صدایتان زده می‌رسانید؟ دیده‌اید بچه‌ای زمین می‌خورد، مادر می‌داند چیزی نشده اما از زمین‌خوردنش، از کبود شدن صورتِ نازش، از اشک‌ِ چشم‌های کوچکش، به گریه می‌افتد…

ادامه مطلب