خوابش میآمد، دراز کشیده بود کف سرد آهنیِ تویوتا. خونِ گرم پاشیده بود تمام سر و صورت و لباس و شلوارمان. یک نگاهم به مسیری بود که از آن میآمدیم، یک نگاهم به قفسهی سینهاش که مطمئن بشوم هنوز بالا و پایین میرود. بچهتر هم که بودم اینکار را میکردم. وقتی بابا خوابیده بود و خر و پف نمیکرد، میدویدم بالای سرش، نگاهش میکردم که یک وقت نرفته باشد بیخبر. این ترس از رفتنهای بیخبر و آرام، میترساندم، میکشدم! میدانم همه میرویم، همه از دست میدهیم عزیزی را، میدانی؟ ولی هروقت که از دست بدهی انگار زود است…
دوستت دارم، ای کاش میشد این را به زبان نیارم، کاش میتوانستی ببینی دوستت دارمِ من را! شاید کسی بیشتر از من دوستت داشت، اما من که نمیشود؟ میشود؟ مثل من، جای من، کسی دوستت خواهد داشت؟ آن گونه که من حواسم به تار زلف…
” شماها فقط بلدین فاتحه بخونید؟ فقط وقتی افتادیم کف این خیابونا جون دادیم بعدش یادواره شهدا برامون میگیرید؟! اون موقع عزیز میشیم؟” و بعد صدایش را پایینتر آورد انگاری که با خودش حرف میزند:” بسیجیِ خوب، بسیجیِ مُردهست سردار؟” احمد اینها را فریاد میزد بر سر آن مقامِ مسئولی که کمی آنطرفتر ایستاده بود و […]