همین حالا که شب است، کسی دزد، وجدانش را خوابانده و بالا میرود از دیواری و ضربان قلبش بالا میزند لابد. در همین دل سیاه شب، کسی عاشق، روسفید صورتش را لابهلای گیسوان پریشان معشوقی لپگلانداخته پنهان میکند و نگاه میدزدد. همین حالا که درست همه جا را سکوت گرفته دختری با صدای آرام، کلماتی آرامتر قربان صدقهی پسری میرود تا ضربان قلبش را آرام کند به جبرانِ روز که همهاش محبت شنیده است لابد و نازش را کشیدهاند و خریدهاند جنابِ مَحرمشان…
مثل امروزی که پنجره را باز بگذاری، بوی اردیبهشت روح و روانت را پر بدهد، بعد گنجشکها بزنند زیر آواز و نفسِ بادصبا را مشک فشان کنند نبود، کیلومترها دور از خانه؛ غریبستانی پر درد بودیم! پشت تویوتا، خروجیِ شهری که تلی از خاک شده بود، سرم را تکیه داده بودم به کِلاشِ روسی، حاجی پشت بیسیم میان فشفشِ نامفهومش میگفت ما پیروزیم! ما شکستشان دادیم…
شب اول قبر میآیند سراغمان میپرسند عمرت را چه کردی؟ زندگیات، روز و شبهایت، چگونه سپری شد؟ برای که خندیدی پسر؟ چه کسی اشکت را درآورد دختر؟ به طواف کدام معشوق رفتی؟ دستهای کدام محبوب را به قلبت گذاشتی و آرام شدی؟ من نمردهام، نمیدانم شب اول قبر چگونه است، اما اگر از من بپرسند…
ما آقاجون نداشتیم بهمون درس اخلاق بده، یا از اون مامانبزرگها که حرفای باکلاس بزنه! میگن بابابزرگ چشم رنگی بود، سیگار زیاد میکشید، ازینا که عشقِ طالقانی بود، اهل مسجد و منبر هم نبوده، اما تا جایی که من یادمه مامانبزرگمون روضه رفتنش ترک نمیشد، ازون حاجخانمهایی که آدم قربونِ گلهای چادر نمازش میشد، انقلابی بود، سال هشتاد و چهار هم کلی تو صف وایساده بود به احمدینژاد رای بده، نمیدونم چطور پنجاه سال با هم زندگی کردن اینها…