شب اول قبر میآیند سراغمان میپرسند عمرت را چه کردی؟ زندگیات، روز و شبهایت، چگونه سپری شد؟ برای که خندیدی پسر؟ چه کسی اشکت را درآورد دختر؟ به طواف کدام معشوق رفتی؟ دستهای کدام محبوب را به قلبت گذاشتی و آرام شدی؟ من نمردهام، نمیدانم شب اول قبر چگونه است، اما اگر از من بپرسند…
حالا که اینها را مینویسم، آسمان نتوانسته بغضش را فرو بخورد، مثل من که نتوانستم ننویسم! بارانِ تندِ بیرحمی میبارد، از آن بارانها که کمی زیرش قدم بزنی به تمامی گناهانت اعتراف میکنی! نمِ اشکهای ابرها را روی شیشه سرد میبینم، پاییز است دیگر! دل ابر هم طاقت ندارد. معشوقهی من سلامالله؛ اینجا نیستی و این غربت لایَنحل را درمانی نیست…