توی اتاق تاریک دراز کشیده بودم و از لابه لای شیشه های قرمز و زردِ پنجره چوبی به آسمانِ تاریکِ پر از ستاره نگاه میکردم که صدای حاج خانم از آشپزخانه آمد:« مصطفی، آقا مصطفی»با کمی مکث«جانم» را جوابش دادم،از صدا زدنش ذوق میکنم، هیچوقت بار اول جوابش را نمیدهم…
« ندیده ها عاشق ترند » گویی ربِ عالَمِ وجود، بنای خلقت را بر عدمِ شهود گذاشته است، که در این دنیا چشم های مخلوقی که خالق ندیده انگاری اجر و ثوابی بدون حساب دارد و هستی همه اش بر همین منوال است. ما مثال از این معجزه زیاد دیده ایم، و تو گویی اینها را از اولِ ابد تجربه کرده ایم و…
بسیجی ها ، هرکدامشان قبل اسمشان یک شهید کم دارد ! روی اتیکت هایشان با خون بنویسید شهید ! روی سنگ قبرهایشان اشک های هرشبه شان را الصاق کنید ، فریاد بزنید نوای غریبی شان را! بگویید آقا بیاید بالای سرشان ، هم او که سال ها برایش جنگیدند و نشد که دست نوازشش را به سرشان ببیند
دست میبره سمت ضبط ماشین و دکمه رو میزنه” مطمئن باش کسی قادر نیست … ” نگاهم میکنه و خنده تو صورت خاک و خولیش پخش میشه: «این چاوشی چقدر قشنگ قادر رو میکشه» سر تکان میدهم که یعنی موافقم. شیشه ماشین را میدهم پایین و دستی به سر تراشیده ام میکشم و به خانه […]
گروه های تفحص مشغول کار هستند دو جوان با لباس های خاکی روی تانکِ ازکار افتاده نشسته اند
و باهم صحبت میکنند؛ – اینا رو نگاه ! بنده های خدا چه پایه کارن ! – درس و دانشگاه ندارن همش تو این بیابون ها دنبال بچه ها میگردن؟ – مگه ما نداشتیم ؟! هردو میزنند زیر خنده …
اعوذبالله از دلتنگی پاییز. از سوز سرمای غریبکشِ شهرها. از اشکِ گرم چشمها که رد میاندازد روی صورت سیلی خورده از سرما. خدایا، این غروبهای پاییز خدشهای به رحمانیتتان وارد نکند دورتان بگردم؟
اگر در این چندمیلیارد نفر اِنس و جن و مخلوقاتت، ما اصلا به حساب بیاییم
هر روز پامیشی صبونه میخوری؟ یه روز نخور. بذار دستات بیاختیار بره روی شکمت. ناهار؟ نخور! یا اون غذای هر روز خونه رو نخور. عصرونه که شوخیه. شام چی؟ شام میل نکن بزرگوار. بذار فردا صبح از گرسنگی از خواب پاشی و ضعف کنی. کاپشنت گرمت میکنه؟ دوسِش داری؟ بهت میاد؟ یه روز نپوش. […]
به ما که هنوز پشت لبمان سبز نشده بود گفت” آمدهاید حوزه چه کنید؟!” بعد عمامه را روی سرش گذاشت، دستی به ریشها کشید و گفت “میخواهید ریشهایتان که رنگ عمامهتان شد شما را به چه بشناسند؟” نگفتیم آمدهایم دکتر و مهندس بشویم. عبا را روی کولمان کشیدیم و فکر کردیم که باید چه […]
چه شبها که خیابانِ انقلاب را قدم زدهام بیآنکه حتی نگاهم به نگاهِ مردان و زنانِ عبوری بیفتد! راستش را بخواهی میترسم از آنکه مردی را دست در دستِ معشوقهاش ببینم، از آنکه جوانی را ، عاشقی را ، دلّبری را ، کسی را ببینم که به آغوش کشیده کَس دیگرش را، یا ببینم غرق […]
حجاب نه زیبائیست و نه صدفی است برای گوهر وجودِ زنان! نه “حجاب” کاغذِ بستهبندی و نه “زنها” شکلات و آبنبات هستند، که اگر پوششی نباشد دورش مگس و مورچه جمع بشود! نه هیچکدام از این مَثلهای بدقواره و باطل! زنانِ این مملکت را نه چوب رضاخان مانعِ حجابشان شد و نه گشتِ ارشادِ جمهوری […]
من طلبهام، اما وقتهایی که ترک موتورم خالیست میشوم راننده تاکسی! در مَعیَت کسانی که هممسیراند و هزینهاش را صلواتی خیرِ امواتم میگیرم اگر بدهند.. من رفتگر نیستم اما زبالهای روی زمین ببینم به سطل آشغال حواله میدهم و مثل پسربچهی رفتگری که هرشب منتظر پدریست که زودتر برگردد، از کثیف بودن شهر دلم میگیرد. […]
دیر بجنبی حسرتها آتشت خواهند زد، میگفتند و باور نمیکردیم! ما که از دنیا چیزی نخواسته بودیم الا آنکه دلخوشیهای قلیل را بر عبد ضعیف ببخشد و رحم کند در دو جهان خدای لطیف! کار دنیا را میبینی؟! مردم آرزویشان آن است که با پرواز فِرست کِلس بروند آن سر اروپا و هتل پنج ستاره […]
به چشمهایِ خمینیاش که نگاه میکردی از بیخوابی قرمز شده بود، آنقدر بیداری کشیده بود که هروقت اراده میکرد چشمهایش را میبست و از شدت خستگی بیهوش میشد.. برای دستهایش فرقی نداشت که دخترک یتیمی را که از چنگال داعش نجات میدهد شیعه است یا سنی؟ اصلا مسلمان است یا غیرمسلمان؟ برای سیل خوزستان که […]
داد زد که: “اسلحه را همانطور دستتان بگیرید که انگار دست معشوقهتان است! ” سرخ و سفید که شدیم گفت: “و طوری بمانید و بجنگید که انگار این آخرین باریست که میمیرید” پشتبندش سینهاش را جلو داد و صدایش را توی گلویش انداخت و ابروها را گره کرد و گفت: “ز مرگ که نمیترسید؟! ” […]
قبلترها جوانها فقط سیاهی لشکر نبودند. کارهای مهمی میکردند. جلوی ظلم میایستادند. هرکه پایش را از گلیمش درازتر میکرد خودش را با گلیمش جمع میکردند! مثل شاه را که با کاخها و گارد شاهنشاهیاش جمع کردند. مثل جیمی کارتر و نیروی دلتای ارتش ایالات متحده. . جوانها لعن کردنهایشان برای آدمهای تاریخ مصرف گذشته نبود. […]