تاریخ تکرار میشود. چه به اندازهای که عمویی را از دست میدهی و بعدتر خودت عمو میشوی چه آنکه اتفاقاتی بزرگتر رقم بخورد و تو مجبور به انتخاب نقشی برای میدان رفتن باشی! روزگار بر چرخهی تکرار است. و تو میدانی کربلا هم تکرار میشود! چه قبلترش که انسان به مصاف شیطان رفت. که قابیل خون هابیل را به زمین ریخت. که خیر و شر همیشه به مصاف هم میروند. و امروز هم، تو ناگزیری از انتخاب بین حق و باطل…
خوابش میآمد، دراز کشیده بود کف سرد آهنیِ تویوتا. خونِ گرم پاشیده بود تمام سر و صورت و لباس و شلوارمان. یک نگاهم به مسیری بود که از آن میآمدیم، یک نگاهم به قفسهی سینهاش که مطمئن بشوم هنوز بالا و پایین میرود. بچهتر هم که بودم اینکار را میکردم. وقتی بابا خوابیده بود و خر و پف نمیکرد، میدویدم بالای سرش، نگاهش میکردم که یک وقت نرفته باشد بیخبر. این ترس از رفتنهای بیخبر و آرام، میترساندم، میکشدم! میدانم همه میرویم، همه از دست میدهیم عزیزی را، میدانی؟ ولی هروقت که از دست بدهی انگار زود است…
نمیدانم چرا صورت ما به این رد اشکها عادت نمیکند؟ هربار که قطرهای دل از چشم میبُرد و خودش را رها میکند و به صورت مینشیند هربار غریبه است! گفتهاند یوم الحساب باید جواب پس بدهیم به ذات اقدس اِله. خدا را هزارمرتبه شکر که خود جوارح بدن دهان باز میکنند و گلایه میکنند! ما که از گفتن خستهایم.. البته یحتمل باز این دل، مثل امروز، مثل امشب، مثل هرشب، باز هیچ نگوید! خدایا چه خلق کردهای قربانت بگردم؟ هرچه دل نمیگوید، چشم دهن لقی میکند! دل، دخترک محجوبِ سربهزیر است که چادر به دهان میگیرد و ریزریز میخندد و…
همین حالا که شب است، کسی دزد، وجدانش را خوابانده و بالا میرود از دیواری و ضربان قلبش بالا میزند لابد. در همین دل سیاه شب، کسی عاشق، روسفید صورتش را لابهلای گیسوان پریشان معشوقی لپگلانداخته پنهان میکند و نگاه میدزدد. همین حالا که درست همه جا را سکوت گرفته دختری با صدای آرام، کلماتی آرامتر قربان صدقهی پسری میرود تا ضربان قلبش را آرام کند به جبرانِ روز که همهاش محبت شنیده است لابد و نازش را کشیدهاند و خریدهاند جنابِ مَحرمشان…
ما را یادتان رفته به والله! امشب لابد در اعلی علیین حلقه زدهاید دور حسین علیهالسلام، که دست به سرتان میکشد و میگوید: ” چه خوب که دنیا را دست به سر کردید، و وقتی همه رفتند شما ماندید” و اشک از گوشهی چشمانِ خونینِ حسین بن علی بن ابیطالب جاری میشود روی لبخندش و شما میخندید و شما میگریید! مادرش فاطمه ایستاده، چادرِ سوخته به رو میکشد و روی خاکی شما را نوازش میکند و میگوید:” چه خوب که آتش شهواتِ دنیا شما را نسوزاند! ” و …
نمیدانم این روزها یا شبها، خودتان یا کسانتان، بیمار شدهاید یا نه؟ اما اگر تب و لرز بیاجازه نشست به صورت و تنتان، به فال نیک بگیرید عزیزان! نمیدانم اگر اهلش هستید و یا نیستید، اصلا روی ورق استخدامتان یا فرم این اداره و آن سازمان، جلوی مذهب و دین چه نوشتهاید، کار ندارم! بماند برای خودتان و آن اداره و سازمان. اگر یک بار نام حسین، نوهی رسول خدا را شنیدهاید، لطفا دلتان را بردارید و…
دوستت دارم، ای کاش میشد این را به زبان نیارم، کاش میتوانستی ببینی دوستت دارمِ من را! شاید کسی بیشتر از من دوستت داشت، اما من که نمیشود؟ میشود؟ مثل من، جای من، کسی دوستت خواهد داشت؟ آن گونه که من حواسم به تار زلف…
سال نو مبارک اما، به ما این شیرینیها را غالب نکنید. دهان ما جز به بردن نامش تَر نمیشود. سبزه و دشت و چمن برای خودتان، ما جز به بوی موی یار، بهار نمیشنویم. برای خاکِ غربتزدهی سینهمان، بارانِ بوسههای پر از خنده بیاور خدایا. راستی هر دست محجوبی که به گردن محبوبی رفت، مثل دستی که به درگاه عرش عظیمت، قنوتِ دعا گرفته، تا کن.اجابت کن دعای هرکه معشوقه…
مثل امروزی که پنجره را باز بگذاری، بوی اردیبهشت روح و روانت را پر بدهد، بعد گنجشکها بزنند زیر آواز و نفسِ بادصبا را مشک فشان کنند نبود، کیلومترها دور از خانه؛ غریبستانی پر درد بودیم! پشت تویوتا، خروجیِ شهری که تلی از خاک شده بود، سرم را تکیه داده بودم به کِلاشِ روسی، حاجی پشت بیسیم میان فشفشِ نامفهومش میگفت ما پیروزیم! ما شکستشان دادیم…
آدمها یک جایی شک میکنند، به راهی که آمدهاند، به اعتقادی که به دست آوردهاند، به تمام کلمات و جملاتی که در ذهنشان ردیف کردهاند و به زبان قسم خوردهاند برایش! یک جایی خسته میشوند از فریاد زدن، و بعدتر از التماس کردن! بعد قهر میکنند باخدا و سر آخر مات و مبهوت نگاه میکنند و میسپارند به خودش، یعنی کاری که باید اول میکردند آخر میکنند!
شب اول قبر میآیند سراغمان میپرسند عمرت را چه کردی؟ زندگیات، روز و شبهایت، چگونه سپری شد؟ برای که خندیدی پسر؟ چه کسی اشکت را درآورد دختر؟ به طواف کدام معشوق رفتی؟ دستهای کدام محبوب را به قلبت گذاشتی و آرام شدی؟ من نمردهام، نمیدانم شب اول قبر چگونه است، اما اگر از من بپرسند…
عمامهی مشکی با آن پیچهای ریز و تو در توی پارچهای را از سر برمیداشت و میگذاشت روی میزِ کوچک چوبی مطالعهاش، بعد دست میکرد پَر قبایِ سفیدش، دستهی ده هزارتومانیهای نو را در میآورد، بسمالله میگفت و شروع میکرد به شمردن، ما هم نشسته بودیم نگاهش میکردیم میشمردیم تا برسد به انتهایش، انگار مواظب باشیم که اشتباه نکند…
ما آقاجون نداشتیم بهمون درس اخلاق بده، یا از اون مامانبزرگها که حرفای باکلاس بزنه! میگن بابابزرگ چشم رنگی بود، سیگار زیاد میکشید، ازینا که عشقِ طالقانی بود، اهل مسجد و منبر هم نبوده، اما تا جایی که من یادمه مامانبزرگمون روضه رفتنش ترک نمیشد، ازون حاجخانمهایی که آدم قربونِ گلهای چادر نمازش میشد، انقلابی بود، سال هشتاد و چهار هم کلی تو صف وایساده بود به احمدینژاد رای بده، نمیدونم چطور پنجاه سال با هم زندگی کردن اینها…
حاجاحمد لبهایش همیشه تبسم داشت ولی به چشمهایش نگاه که میکردی روضههایی مجسم بود! مقتل که میخواند انگار میکردی که درست وسط قتلگاهی! روضه که میخواند ما انگار بالای گودی نشسته بودیم، میدیدم زینب سلامالله علیها را که میدود اما دیرتر از شمر .. من اما هیچوقت روضهخوان خوبی نبودم!
تهرانِ آلودهی خودمان باشد، یا میدان خونین تحریر بغداد یا سنگفرشهای شیک خیابانهای پاریس، تفاوتی ندارد! هرجایی که مردمی با کینه به یکدیگر نگاه کنند و با بغض به همدیگر حمله کنند، فاتحهی آن کشور را باید خواند و به گورستانِ دستهجمعیِ خیابانهایش نگریست! خدا نیاورد روزی را که در ملتی برادرکشی باب شود و دستهایی که میتواند مرهم بشود، زخم بزند!