ما بی‌شرف نبودیم

” شماها فقط بلدین فاتحه بخونید؟ فقط وقتی افتادیم کف این خیابونا جون دادیم بعدش یادواره شهدا برامون میگیرید؟! اون موقع عزیز میشیم؟” و بعد صدایش را پایین‌تر آورد انگاری که با خودش حرف میزند:” بسیجیِ خوب، بسیجیِ مُرده‌ست سردار؟” احمد این‌ها را فریاد میزد بر سر آن مقامِ مسئولی که کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود و […]

ادامه مطلب
دامان آلوده

سال‌ها قبل، استادی داشتیم که عبایش به گناهی آلوده شده بود، ما که آن‌روزها هنوز سرمان به این و آن گرم بود و نمیدانستیم که اسیرِ هیجانات نباید شد دنبالِ داستان افتادیم که سر از ماجرا در بیاوریم! تا اینکه روزی مغموم و دلگیر از سیاه شدنِ دنیایِ شیرینی که او ساخته بود برایمان به استادی دیگر پناه بردیم، و گله و شکایت که آخر چرا؟! او حرف قشنگی زد، گفت خدا دو فرشته نشانده روی دوش هرکس که خوب و بدش را مینویسد، پس شما چرا دیگر مینویسید؟!

ادامه مطلب
مرد باید بوی باروت بده

مثل امروزی که پنجره را باز بگذاری، بوی اردی‌بهشت روح و روانت را پر بدهد، بعد گنجشک‌ها بزنند زیر آواز و نفسِ بادصبا را مشک فشان کنند نبود، کیلومترها دور از خانه؛ غریبستانی پر درد بودیم! پشت تویوتا، خروجیِ شهری که تلی از خاک شده بود، سرم را تکیه داده بودم به کِلاشِ روسی، حاجی پشت بیسیم میان فش‌فشِ نامفهومش میگفت ما پیروزیم! ما شکستشان دادیم…

ادامه مطلب
تقدیر

آدم‌ها یک جایی شک میکنند، به راهی که آمده‌اند، به اعتقادی که به دست آورده‌اند، به تمام کلمات و جملاتی که در ذهنشان ردیف کرده‌اند و به زبان قسم خورده‌اند برایش! یک جایی خسته میشوند از فریاد زدن، و بعد‌تر‌ از التماس کردن! بعد قهر میکنند باخدا و سر آخر مات و مبهوت نگاه میکنند و می‌سپارند به خودش، یعنی کاری که باید اول میکردند آخر میکنند!

ادامه مطلب
زندگی‌ات را چه کردی؟

شب اول قبر می‌آیند سراغمان میپرسند عمرت را چه کردی؟ زندگی‌ات، روز و شب‌هایت، چگونه سپری شد؟ برای که خندیدی پسر؟ چه کسی اشکت را درآورد دختر؟ به طواف کدام معشوق رفتی؟ دست‌های کدام محبوب را به قلبت گذاشتی و آرام شدی؟ من نمرده‌ام، نمیدانم شب اول قبر چگونه است، اما اگر از من بپرسند…

ادامه مطلب
خدایا دورت بگردم

عمامه‌ی مشکی با آن پیچ‌های ریز و تو در توی پارچه‌ای را از سر برمیداشت و میگذاشت روی میزِ کوچک چوبی مطالعه‌اش، بعد دست میکرد پَر قبایِ سفیدش، دسته‌ی ده هزارتومانی‌های نو را در می‌آورد، بسم‌الله میگفت و شروع میکرد به شمردن، ما هم نشسته بودیم نگاهش میکردیم میشمردیم تا برسد به انتهایش، انگار مواظب باشیم که اشتباه نکند…

ادامه مطلب
اگه آلزایمر بگیریم چی؟

ما آقاجون نداشتیم بهمون درس اخلاق بده، یا از اون مامان‌بزرگ‌ها که حرفای باکلاس بزنه! میگن بابابزرگ چشم رنگی بود، سیگار زیاد میکشید، ازینا که عشقِ طالقانی بود، اهل مسجد و منبر هم نبوده، اما تا جایی که من یادمه مامان‌بزرگمون روضه‌ رفتنش ترک نمیشد، ازون حاج‌خانم‌هایی ‌که آدم قربونِ گل‌های چادر نمازش میشد، انقلابی بود، سال هشتاد و چهار هم کلی تو صف وایساده بود به احمدی‌نژاد رای بده، نمیدونم چطور پنجاه سال با هم زندگی کردن این‌ها…

ادامه مطلب
من روضه‌خوان نیستم

حاج‌احمد لبهایش همیشه تبسم داشت ولی به چشم‌هایش نگاه که میکردی روضه‌هایی مجسم بود! مقتل که میخواند انگار میکردی که درست وسط قتلگاهی! روضه که میخواند ما انگار بالای گودی نشسته بودیم، میدیدم زینب سلام‌الله علیها را که میدود اما دیرتر از شمر .. من اما هیچوقت روضه‌خوان خوبی نبودم!

ادامه مطلب
برادرکشی

تهرانِ آلوده‌ی خودمان باشد، یا میدان خونین تحریر بغداد یا سنگفرش‌های شیک خیابان‌های پاریس، تفاوتی ندارد! هرجایی ‌که مردمی با کینه به یکدیگر نگاه کنند و با بغض به همدیگر حمله کنند، فاتحه‌ی آن کشور را باید خواند و به گورستانِ دسته‌جمعیِ خیابان‌هایش نگریست! خدا نیاورد روزی را که در ملتی برادرکشی باب شود و دست‌هایی که می‌تواند مرهم بشود، زخم بزند!

ادامه مطلب
باب وصال

حالا که این‌ها را می‌نویسم، آسمان نتوانسته بغضش را فرو بخورد، مثل من که نتوانستم ننویسم! بارانِ تندِ بی‌رحمی می‌بارد، از آن باران‌ها که کمی زیرش قدم بزنی به تمامی گناهانت اعتراف میکنی! نمِ اشک‌های ابرها را روی شیشه سرد می‌بینم، پاییز است دیگر! دل ابر هم طاقت ندارد. معشوقه‌ی من سلام‌الله؛ اینجا نیستی و این غربت لایَنحل را درمانی نیست…

ادامه مطلب
اجتماع خواب‌ زده

در جامعه‌ای زندگی میکنیم که فاحشه‌ هایش تا پاسی از شب بیدار هستند و بانک‌ های ربوی‌اش از صبح علی الطلوع باز می‌شوند! در بازار آن به دروغ جنس می‌فروشند و برکت از خدا طلب می‌کنند! سرمایه‌دارانش حق می‌خورند، مذهبی‌هایش فحش! خمس نمیدهند و از جامعه‌ی فقیر گلایه می‌کنند!پس روا نیست آنان که روی…

ادامه مطلب
عشق بی‌منطق

ما عمامه‌ به‌ سرها سال‌های اول طلبگی‌مان منطق مظفر میخوانیم، شیخ استاذ آن‌جا یادمان می‌دهد که مغلطه کدام است و یا سفسطه چیست، به ما اما نگفته بود صدایت را که نازک میکنی و می‌گویی دوستت دارم از کدام نوع است؟ یا صدایت که میزنیم و جانم که میشنویم باید به کجا دخیل ببندیم که…

ادامه مطلب
شهر جای ماندن نیست

شهر اگر جای ماندن بود که آقا سید مرتضی آوینی میماند، نه آن که روی خاک‌های فکه معراج برای خودش بسازد و پر بکشد از سیاره‌ی رنج! درس و دانشگاه اگر قرار بود رفاه و سعادت بدهد که آقا مصطفی چمرانِ…

ادامه مطلب
حجت آخر ما

حجت برای ما تمام است! دیگر هیچ چیز نمانده، همه ی گفتنی ها را آوینی گفت، همه ی مرثیه ها را آهنگران خواند، همه ی فریادها را خمینی بر سر آمریکا کشید، همه ی خون دل ها را خامنه ای خورد ،همه ی فحش ها و ناسزاها را بهشتی شنید، همه ی اسارت ها را متوسلیان کشید، همه ی خاکها را پازوکی به دنبال معشوقه ها تفحص کرد…

ادامه مطلب
دنیای بی تو

نه، دنیای خوبی نیست، بعد از تو همه چیز تغییر کرده، دیگر این طلبه ی درس خوانده ی صرف و نحو از بر کرده حرف زدن نمیداند، خطیب جوان بالای منبر خیلی وقت است نفسش را پایین کشیده از هرچه موعظه و نصیحت است. حالا گوشه ی حجره افتاده این مُبلغِ خاک غربت چشیده و به دلش نمینشیند هوای هرچه غیر تو، سال ها سینه سوخته بود…

ادامه مطلب